بچه هیئتی

مرد گریه می‌کند... اما زیر سیاهی هیئت

بچه هیئتی

مرد گریه می‌کند... اما زیر سیاهی هیئت

بچه هیئتی

ما را ز تو، غیر از تو تمنایی نیست
حلوا به کسی ده که محبت نچشیده...
مادرم زهرا

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی

1- هر رفتاری که نادرست است، یا ریشه در سنت دارد یا دستور...

2- در جوامع پیشرفته، خود جوامع به درک این مسئله می‌رسند که باید به برخی مسائلی که ما آن‌ها را اخلاقی می‌نامیم عمل کنند، بدون اینکه مبانی اعتقادی داشته باشند...

3- آدام اسمیت: در شرایط رقابتی کامل و سالم، تلاش برای منافع شخصی منجر به رشد منافع ملی می‌شود...

4- معمولا رشد جمعیت را می‌توان میوه توسعه‌نیافتگی دانست، چرا که معمولا قشر ضعیف و توسعه نیافته به سراغ آن می‌روند...

5- همه موارد...

همه مواردی که در بالا ذکر شد گزاره‌هایی است که استاد خوبم(که انصافا خیلی چیزها از او یاد گرفتم) در درس اقتصاد مهندسی قاطی داستانهای قشنگ‌اش توی شکم من ریخت...

استادی که همه دغدغه‌اش توسعه فکری است. او که هر وقت با او به صحبت مشغول شدم، تا ساعت8:30 شب به گفتگو ایستادیم (کلاس ساعت 5:30 تمام می‌شد البته!)

 

درس او با این جمله شروع می‌شد که اگر 1 میلیون به کسی بدهید و بخواهید سال بعد از او بگیرید، چقدر می‌گیرید؟

1 میلیون؟ یک و دویست؟ یک و چهارصد؟

و بعد اولین گزینه‌ای که به آن می‌خندیدیم 1 میلیون بود، که مگر احمقیم؟ ارزش پولمان کم می‌شود...

 

نمی‌خواهم مثل یک ریش‌مغز همه نگاهها را معطوف 3-4 گزاره به ظاهر جنجالی کنم و بزنم زیر بازی ( به قول استاد Claim کنم!) و داد و هوار راه بیندازم که این‌ها چیست که داری به خوردِ خِرَد ما می‌دهی؟! که مثلا این ها که می‌گویی محاسبه سود و اینهاست که رباست... قرار ما این بود که تو درس و فرمول یاد ما بدهی...

او مبانی فکری‌اش را خیلی شیک و باکلاس، در بین یک سری داستان جذاب به ما می‌گفت... او زحمت کشیده بود و هنوز هم داشت زحمت می‌کشید... وقتی می‌خواست از توسعه یافتگی و مسیری که در ایران هم در حال طی شدن است حرف بزند، گریه شوق‌اش را می‌شد دید...

او از جامعه جهانی حرف می‌زد. از اینکه ما هم باید در این مسیر به باقی کشورها کمک کنیم، نه اینکه قُد باشیم و مغرور...

او خیلی چیزها می‌گفت...

او بی‌دین نبود! وقتی خاطراتش در جنگ و عملیات مرصاد و محسن رضایی و... را گفت چهار شاخم برید!

وقتی جلسه آخر که همه از او شیرینی خواستند گفت 28 صفر است و خوب نیست، کف کردم!

جمع اضداد بود!

او نمی‌دانست دارد چه می‌کند.

او در بین یک سری دانشجو که تمام فکر و ذکرشان درس و نمره و ریکام گرفتن و اپلای بود (و بعضا دوست شدن با یک دختر و خوش گذرانی...) داشت حرفهایی می‌زد که آنها را به راهشان مطمئن کند...

او بیدار‌باش نمی‌داد... او بدتر لالایی می‌خواند...

او داشت آخرین هُرم و گرمای خاکستر امید را با فاضلاب و پس‌آب کشورهای توسعه یافته خاموش می‌کرد... او نمی‌دانست که با این حرفهایش همه را مصمم می‌کند که باید از این کشور بروند...

او از آن‌ور مرزها می‌گفت و می‌گفت آنجا می‌توانی حق و حقوقت را بگیری، ولی در این کشور...(نمی‌گویم بیراه می‌گفت...)

حرفهای او، سعی در ویران کردن پایه‌های اعتقادی متحجرانه داشت، اما کاش روی این زمین ویران که ساخت، یک بنای خوبی می‌ساخت...

نهایت تصویری که از آینده‌ای عالی برای ما ساخت این بود، که یک مدیر موفق شوی که قدرت مذاکره داشته باشی و بتوانی به سود عالی برسی... بتوانی شرکتی که توی آن یک آدم حرفه‌ای و مدیر هستی را به سودهای بالا برسانی...

 

او از تنهایی و بی‌چارگی جهان توسعه یافته‌اش چیزی نگفت...

او نگفت که پس آدم بودنمان چه می‌شود؟

او نگفت مادر بودن چیست؟

او نگفت که فرق ما با ابزار و چرخدنده چیست؟

او نگفت سر پرنده بودنمان چه آمد...

او نگفت که سر عشق چه آمد؟!

 

آری

می‌توانم شهروند مطیعی برای این جامعه جهانی باشم.

توسعه یافته شوم.

می‌توان مطیع بود، آرام... ابزار بود و غذایی هم برای خود و خانواده از کنار این سفره برداشت.

اما...

نه! من جنگل زاده‌ام... تنها چیزی که می‌تواند دلگرم‌ام کند کبریت است...

 

سگ باش و هرزه‌گرد و مخواه این مشعبدان

در سیرک‌های هر شبه، شیر نرت کنند...


پ‌ن1) حتما نباید اندیشمند مسلمان باشی تا بفهمی چه کلاهی دارند به سرت می‌مالند!! دانلود و دیدن انیمیشن کوتاه زیر را به همه پیشنهاد می‌کنم ( دانلود )

پ‌ن2) برای خواندن امتحان اقتصاد مهندسی مجبورم برای چند ساعت ذهنم را سودجو کنم. دنبال پول بیشتر،شهرت و شهوت‌ام باشم تا بتوانم ایده‌های خلاقانه بزنم و به سوالات مفهومی جواب بدهم... مخصوصا وقت نوشتن S.W.O.T  !

پ‌ن3) امتحانات که سر می‌رسد اینگونه می‌شوم! سر جنگ دارم با دنیای اطرافم... هر چند این حرفها تکراری است...

پ‌ن4) بی ربط: سال هاست دارم حساب می کنم، چگونه من به اضافه تو ، شد من؟!! یا ایها العزیز...

۱۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۶ دی ۹۲ ، ۱۱:۱۴
امید

چند وقت پیش داشتم کتابی می‌خواندم که با شخصیت‌های بزرگی مصاحبه کرده بود.

سوالی بود توی سوالات که توی جوابها هیچ چیز خاصی نبود...

دورترین خاطره‌ای که از کودکی به ذهن دارید؟

همه صرفا چیزی گفته بودند که گفته باشند...

گفتم من که آدم مهمی نخواهم شد!

ولی بگذار جواب این یک سوال را آماده داشته باشم!

* قطاری می‌ایستد تا مسافران نماز بخوانند- سکو خیلی شلوغ است- دو قطار توی ایستگاه ایستاده است

خانواده ما 6 نفره است و یک کوپه ... به سمت مشهد... و من آخرین بچه و خردسال...

با پدرم می‌روم. می‌خواهم مثلا وضو بگیرم و آب بازی کنم که چون وقت دیر است پدرم می‌گوید نه!

ناراحت می‌شوم و شاید گریه... می‌گویم می‌روم پیش مامان!

اما گم می‌شوم... سوار آن یکی قطار می‌شوم(البته با کمک دو دوستی که پیدا کرده ام!)...

با یک دختر و پسر که خواهر و برادرند بازی می‌کنم(همان دوستانم که مثلا من که خیلی با مزه ام را بغل کرده اند!)

لباسم کشیده می‌شود به دیواره قطار و سیاه می‌شود

به آنها می‌گویم(با گریه) که این قطار ما نیست... چون قبلا لباسم سیاه نشده بود...

پیاده‌ام می‌کنند و قطار می‌رود

با گریه پیش ماموران خط می‌روم(آن دوستانم گفتند که برو پیش آن آقا! خودشان نیامدند چون قطار داشت می‌رفت)

صدایم می‌زنند...

خانواده‌ام بودند... 5 نفرشان دنبال من!

بعدا فهمیدم آن قطار می‌رفته سمت شهری دیگر(فکر کنم اصفهان...)


پ‌ن1) عکسی از آن مشهد برایم یادگار مانده...( مشاهده)

پ‌ن2) هر وقت دلم برای امام رضا(ع) خیلی تنگ می‌شود این فایل را گوش می‌دهم و درود می‌فرستم بر آنکه گفت:

ترکان پارسی‌گو بخشندگان عمرند...

مناجات با امام رضا(ع)--- ( دانلود )

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۲ ، ۲۲:۵۲
امید

دو، سه هفته قبل از سفر، برنامه‌هایت به هم بریزد و بفهمی که کلی و نصفی امتحان و پروژه داری

مجبور بشوی سفرت را لغو کنی

دوست نداشته باشی که بعد از دو سال، امسال مشغول تار تنیدن دور خودت باشی...

دلت بخواهد توی آن بازه زمانی خواب باشی...

دوست نداری بفهمی حالت بد است....

کربلای یکِ دوست‌ات باشد. از تو در مورد حال و هوای آنجا می‌پرسد؛ اما بغض، مثل بربری تازه از فریزر درآمده، توی گلویت گیر کند و نتوانی چیزی بگویی...

فقط اخم کنی و بگویی سعی کن حال کنی!

ساک و کوله‌ات را به دوستت بدهی و بفرستی‌اش برود

نتوانی برای بدرقه‌اش بروی... فقط اس‌ام‌اس بزنی که التماس دعا...

در آن چند روز تلویزیون نبینی که مبادا مسیر پیاده‌روی به چشمت بخورد...

وقتی توی اینترنت چرخ می‌زنی اصلا سمت خبرهایی که در مورد اربعین و پیاده‌روی است نروی که مبادا چشمت به عکسی بخورد...

خودت هم دلیلش را ندانی....

فرار...فرار... فرار کنی از با هر چیزی که خاطرات شیرین آن روزهاست...

 

بعد روز شنبه، پنج روز بعد از اربعین که به خیال خودت همه چیز تمام شده سوار BRT بشوی و بروی دانشگاه...

بعد بنشینی کنار سه نفر که هم سن و سال خودت هستند(شاید هم یکی دو سال کمتر)

شیش جیب پوش

لِه و لَوَرده

کاپشن خسته

صورت های به هم ریخته

اثر لطمه زدن

....

نگاهت می‌رود روی کفش‌شان

دمپایی است! از همان‌ها که عراقی‌ها توی پیاده روی می‌پوشند. همه‌اش شبیه هم است... در شلوغی می‌اندازند و می‌روند توی حرم و برمی‌گردند و یکی دیگر می‌پوشند و می‌روند... نوعی اشتراک هر چه دارند...

دلت می‌ریزد

نمی‌دانی که اینها مسافرند یا نه... نمی دانی که آمده‌اند تا به هم‌ات بریزند...

اما داد می‌زند کربلا بوده‌اند...

دست می‌گذاری روی زانوی یکی‌شان

- داداش از سفر برمی‌گردی؟

سر تکان می‌دهد که یعنی آره... اما لبخندش، یعنی می‌دانم که فهمیدی...

- کربلا بودی؟

می‌گوید آره...

و همه وجودت را می‌ریزد به هم...

می‌فهمی که دیر آمده‌اند، چون شب جمعه را حرم بوده‌اند...

دستش توی دستت است...

خسته است... معلوم است که رفته تا بمیرد، اما برگشته...

در لحظه ای همه خاطرات هجوم می‌آورند روی سرت

لعنت می‌فرستی به تدبیر و فرار کردنت...

 

او که بخواهد حال بدت را نشانت دهد، نشان می‌دهد...بفهم...

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۲ ، ۲۲:۵۷
امید

*  توی هیئت رضا هلالی هستیم. امروز و دیروز مراسم سیاهپوشان مسجد بوده برای محرم. جمعه قبل از محرم است...3 روز به محرم!

سخنران چیزی می گوید که تا به حالا نشنیده ام. عبارتی عربی... روضه اش را شنیده بودم، اما این عبارت از معصوم... این تصویر احساسی... خیلی عجیب بود برایم... اینقدر عجیب که باور نکردم...

** 2 روز بعد از اربعین است... فایل مصاحبه با سعید حدادیان را گوش می دهم... باز هم همان روضه... باز همان عبارت های عربی...

لا تُحرقی قلبی بدمعک حسرتا...

*** توی اینترنت این عبارت را سرچ می کنم...

اولین نتیجه وبلاگی است که روضه ای از سید علی آقا نجفی را گذاشته:

لا تحرقی قلبی...

این سنگین ترین روضه‌ای است که می‌گویند حضرت زهرا(س) را خیلی آشفته می کند، حق هم دارد! چون سخت‌ترین وقت آقا بود. [آن وقتی که] آن دختر دست های اسب آقا را بغل کرده بود و به هیچ وجه هم رها نمی‌کرد. آقا خداحافظی کرده با همه می‌گوید من را رها کنید بروم.

گفت: آقا به خدا قسم رهایت نمی‌کنم مگر اینکه پیاده شوی.

آقا را از اسب پیاده کرد . آقا عجله داشت برای رفتن. گفت دخترم رها کن دست اسبم را. گفت آقا به خدا قسم رها نمی‌کنم مگر اینکه یک لحظه روی زمین بنشینی. آقا را نشاند .گفت : بابا یک لحظه من را بغل کن. یک لحظه من را روی پایت بگذار . آقا طفلش را گرفت. گفت: بابا یادت هست وقتی خبر مرگ مسلم بن عقیل را آوردند دختر مسلم را روی پایت گذاشتی نوازش کردی؟ گفتی اگر بابا نداری من بابای توام؟ بابا دختر مسلم بن عقیل تو را داشت بعد از مرگ پدر ، ولی در این بیابان پر دشمن ، بعد از آنکه همه عزیزان کشته شدند ، عباس کشته شده ، علی اکبر کشته شده ، هیچکس نمانده ، چه کسی بچه های تو را از این بیابان جمع کند؟ این را گفت و شروع کرد به گریه کردن.

می‌گویند اینقدر آقا را آشفته کرد آقا دیگر حرفی نداشت بزند که طفل را تسکین بدهد. چه بگوید آقا؟!

هیچ چیزی برای تسکین طفل نداشت سیدالشهداء.

فقط مثل کسی که التماس می‌کند ، صدا زد : لا تحرقی قلبی بدمعک حسرتاً مادام منی الروح فی جسمانی.

گفت: بابا من ازت تقاضا می‌کنم بیش از این این دل مرا نسوزان. بابا صبر کن. این اشک ها را بگذار برای چند لحظه دیگر. این اشک ها را نگه دار. هنوز جان در بدن دارم. این همه گریه نکن مقابل چشم من.(1)

**** دخترها بابایی اند... پدرها دخترهاشان را خیلی دوست دارند... مباد روزی که دختری با گریه از پدرش چیزی بخواهد و پدر نتواند...دل می سوزد... و هیچ چیز مثل دل سوخته آدم را به خدا نزدیک نمی‌‎کند...

چند شب بی بوسه خوابیدم دهانم تلخ شد---نیستی دختر، مرنج از من، نمی دانی مرا...


(1)تفسیر دعای جوشن کبیر ملاهادی سبزواری . توسط مرحوم سید محمد علی نجفی یزدی . در هیئت خانواده شهدا

پ‌ن) گاهی آدم روضه ای خیلی سنگین را باور نمی‌کند... اما آن روضه ول کن ماجرا نیست...

خودش را به تو می‌رساند...خودش را اثبات می‌کند...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۲ ، ۱۶:۰۹
امید

گریه خیلی خوب است. حیف که کم وقت شده‌ام، وگرنه می‌نشستم و 3-4 برابر آنچه برای چای نوشتم در مورد گریه می‌نوشتم...

در مورد ((انا قتیل العبرات)) ... در مورد گریه تولد... در مورد گریه شوق... در مورد اشکی که توی سرما از چشم می‌آید... در مورد پیاز و اشک... در مورد داغ بودن اشک...در مورد زن و بچه که اشکشان دم مشکشان است...

خلاصه اش را بخواهم بگویم می‌شود اینکه: یکی از اهداف این دنیا گریه است!

توی گریه ها اما، آنکه از همه با ارزش‌تر است، گریه برای اهل بیت(ع) است.

نگویم با ارزش تر! اصلا بقیه گریه ها دست گرمی است برای این گریه! این گریه مقدس ترین کار دنیاست...

اصلا خدا زندگی اهل بیت را جوری چیده که گریه همه را در بیاورد... همه...

مثلا می‌گوید آهای آقا، آهای خانم! تا حالا بچه شیر خواره از نزدیک دیده ای؟ تا حالا یک بچه چند ماهه توی آغوشت گرفته‌ای؟

پس بشین و برای علی اصغر(ع) گریه کن... اینقدری که بخواهی بمیری، از روضه را می‌فهمی! بقیه اش پای خودت...

یا مثلا تا حالا دختر بچه3 ساله از نزدیک دیده‌ای؟ دیده‌ای چقدر شیرین است؟ بفرما... روضه حضرت رقیه(س)...

تا حالا غریب شده ای؟ تا حالا همه بِهِت پشت پا زده‌اند و حس کردی تنهایی؟

تا حالا شده که همه به امید تو باشند، تو هم از پس آن کار بر بیایی ولی نشود...

تا حالا...

اصلا چرا راه دور بروم؟ تا حالا پاکیزه عاشق شده ای؟ از محبت امیر المومنین و حضرت زهرا(س) به هم، چیزی می‌دانی؟

این ها را شنیدی؟ گریه کردی؟

اما عزیزم قصه این نیست که تو فهمیده ای... این خیلی خیلی سطحی بود...

اما چاره ای نیست... تو ناقصی... مجبوری!

غصه نخور! این گریه پاک‌ ات خواهد کرد و خیلی چیزها خواهی فهمید.

خواهی فهمید که این عشق های دنیایی اصلا هیچ است در مقیاس دریای اهل بیت...

اما فعلا مجبوری...

مجبوری برای درد کشیدن های حسین(ع) گریه کنی

مجبوری برای تشنگی گریه کنی...

شاید بعدا اجازه داشتی وقتی نام ارباب حسین(ع) را شنیدی گریه کنی...


پ ن) قبول دارم این مطلب خیلی سطحی است، اما فکر کنم همه ما گریه را از همین جا شروع کردیم. از چیزهایی که درکشان کرده بودیم. مثلا بچه که بودیم، روضه خوان می گفت آهای بچه! داداش کوچیک داری؟ دیدی مامانت که آبش می ده چقدر آبش می ده؟ و من که دیده بودم خواهرم به خواهر زاده‌ام هر بار که می خواهد آب بدهد به اندازه یک درب بطری آب معدنی، آب می دهد می سوختم و گریه می کردم برای علی اصغر(ع)... حالا هم گاهی همین است... اما وقتی پای منبر بزرگان می‌نشینی می‌فهمی ماجرا این نبوده... عمق واقعه چیز دیگری است...

۱۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۲ ، ۱۰:۴۱
امید


از سال دوم دبیرستان تا آخر پیش دانشگاهی پاتوقم بیشتر پنج شنبه ها بهشت زهرا بود.

گاهی با رفقا، گاهی تکی... خدا حفظ اش کند علی شفاعتی که آن موقع ها، هم رکاب خوبی بود برایم. گاهی وسط هفته، گاهی آخر هفته...

خودم با وسط هفته بیشتر صفا می‌کردم، اما نمی شد پنج شنبه ها نرفت. انصافا پنج شنبه ها را فقط به خاطر دیدن آخرین نسل عشق می‌رفتم.

مادران شهدا...

حالا که دارم می نویسم هم، اشک پشت پلکم لمبر زده و نمی توانم درست مانیتور را ببینم.

می رفتم و یک گوشه می‌نشستم و به حرف زدن مادرها گوش می دادم با پسرهاشان...

گریه می کردم با گریه مادری که از پسرش گلایه می کرد که چرا دیگر به خوابش نمی آید...

گریه می کردم با گریه مادری که تنها بود...

این گریه ها فقط برای آخر هفته نبود...

یکشنبه ها هم گریه می کردم وقتی می دیدم مادری بالای سر قبر بچه اش، روی آن کمد های فلزی که عکس و یادگاری تویش گذاشته اند، پلاستیک خریدش را جا گذاشته است. گریه می کردم وقتی می دیدم یک بسته پای مرغ خریده بوده که با آن سوپی بپزد و خریدش حالا خوراک گربه ها بود...

گریه می کردم وقتی...

یادش بخیر!

یک روز پنج شنبه داشتم از سر مزار شهید چمران برمی گشتم که توی همان میدانی، کنار شیر آبی پیرزنی دیدم که خیلی خمیده بود. چادرش به کمرش گره زده شده بود و داشت دو تا دبه آب پر می‌کرد که ببرد سر خاک پسرش...

گفتم مادر بگذار کمکت کنم.

چرخید که نگاهم کند و تشکر کند که دیدم چشم هایش برق زد و چند ثانیه مبهوت نگاهم کرد.

زد زیر گریه... من هم گریه کردم توی خودم.

همراهش آبها را بردم. نشستم سر قبر پسرش و فاتحه ای خواندم.

به عکس پسرش نگاه کردم... خیلی شبیه بودیم... خیلی شبیه بودیم....

کیف پارچه ای اش که مثل این پاکت های کفشی است که می گذارند جلوی ورودی مسجد و امامزاده ها را گرفت جلویم. از تویش یک سیب برداشتم و گریه کنان رفتم...

یادش بخیر...

یادش بخیر! توی سال پیش دانشگاهی می رفتیم بهشت زهرا(س)، آن هم شب! یادش بخیر! یک شب گشت پلیس من و بابک و علی را گرفت! بعد که دید حال و هوایمان بارانی است، بیسم اش را روشن کرد و داد دستم و گفت یه ذره مداحی کن! ما از خنده مرده بودیم! بنده خدا از ما جو گیر تر بود!

یادش بخیر! روز قبل از کنکور چهارشنبه بود. علی شفاعتی را کشیدم کنار! گفتم فردا که پنج شنبه است، صبح برو بهشت زهرا(س)! برو به مادر شهدا بگو برایم دعا کنند. بگو یکی از بچه هاشان دارد کنکور می دهد... بگو دعا کنند که رتبه ام خوب شود و بتوانم رهرو بچه هاشان باشم...

مطمئنا به دعای مادرانم بود که اینطور شد، اما من ارتباطم را قطع کردم!

دانشگاه آمدم و دیگر وقت نکردم زیاد بروم... نه آخر هفته و نه وسط هفته...

حال دلم بدجور خراب است.

گاهی که خیلی حال دلم بد بود می رفتم...

من ارتباطم را قطع کردم و حالا توی این قفس گیر افتاده ام...

 

خوردیم چو گنجشک به دیوار بلورین!

پنداشته بودیم که این پنجره باز است....


پ ن) نوشته اکبر آقا توی غبار(مادران قاسم آبادها) را خواندم و با پلک تر نوشتم اینها را...

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۲ ، ۱۵:۰۹
امید

اسم وبلاگ اسم هیئت مان است،محبان فاطمه الزهرا(س)

راستش وقتی می‌خواستم شروع کنم وبلاگ را، به خودم قول دادم جز برای ارباب عالم ننویسم

همین شد که اسم خودم را گذاشتم بچه هیئتی و زیر اسم هیئت شروع کردم

همین شد که همه پست ها-حتی بی ربط ترین اش مثل چای خانه!-  یک جورایی ربط دارد به ارباب

( البته یک سری مطالب بود که معرفی کتاب و فیلم و... بود که اون هم سعی می کردم هیئتی ببینمشان...)

اینجا هر حرفی نمی توانم بزنم...چون زیر سیاهی هستم...اینجا فقط گریه...

به ذهنم زد قالبهای دیگری هم بزنم تا بتوانم اونجا ها هم بنویسم...

یعنی این وبلاگ می شود وبلاگ هیئتی و چند تا وبلاگ دیگر هم درست می کنم...

اسامی شان اینجاست... بعضی خالی و بعضی مطلب دار(توی پیوندهایم هم هستند)

الان که ماه عزاست و این کارها این موقع ها حکم رقص وقت شکار است...بعد دهه ان شاء الله سروسامان می دهم شان...

 

1- moheban-zahra.blog.ir(بچه هیئتی) اینجا همین جاست!فقط هیئتی می نویسم... قبلی ها را هم برداشتم تا ببرم بگذارم سرجایشان...

2-tanagholat.blog.ir(تنقلات روح) اینجا همین جایی هایی بود که رفت آنجا! مطالب معرفی فیلم و کتاب و مستند و...

3-shereashegh.blog.ir(شعر عاشق) اینجا شعرهایی را می نویسم که لیاقت ندارند بیایند زیر علم... عشق زمینی!دانشجویی!...

4-moteahelemoteahed.blog.ir(جوانک متاهل) مطالبی تربیتی... گاهی برداشتها و برنامه های خودم و گاهی هم از این ور و اون ور چیز می نویسم... تصمیم ام پلن ریزی خامی برای دوره تعهد و تاهل است...

 

توسعه یافته شدیم رفت! انتلکتوئل!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۲ ، ۱۱:۱۹
امید
برای این روزها خوب است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۲ ، ۰۶:۴۴
امید

می‌دانم که از حجم نوشته‌ام یک کمی جاخورده‌ای! اما انصافا از خواندنش پشیمان نمی‌شوی!

اگر صبر داشته باشی و خوب بخوانی، حداقل اش این است که نگاهت راجع به یکی از اعمال روزانه ات تغییر خواهد کرد...

 

قُل قُل قُل

الان که دارم می نویسم پای قلیانم!

باورت نمی شود؟پف ف ف ف ف! دودش اذیت ات کرد؟

خنک بود،نه؟ پرتقال نعناع است... نوبرانه می‌کشم!

راستش پاتوق من اینجاست! قهوه‌خانه سوته‌دلان.

دوسیبِ اینجا حرف ندارد... البته بعد از چای‌اش...

گفتم چای!

دلیل اینکه قلم به دست شده ام در این فضایِ خسته‌یِ فرهنگی! همین چای است!

راستش چند وقت پیش متوجه شدم نگاهم به چای با نگاه بقیه خیلی فرق دارد؛ گفتم مطلبی بنویسم... کجا بهتر از اینجا؟!

قُل قُل قُل

***

من به چای که نگاه می‌کنم یاد روح می‌افتم! خودِ خودِ روح هم که نه، یاد معنویت...

اصلا چای برای من نماد تقرب و پختگی است!

با چای می‌شود همه‌ی زندگی را مدل کرد...

مثلا تیپ و شخصیت آدم‌ها چون به میزان معنویت و پختگی‌شان در زندگی ربط دارد، عینهو چای است!

بعضی-مثل خود من- چای کیسه‌ای ‌اند، یعنی هرچه رنگ و بو دارند عاریتی است و مال خودشان نیست. اصل شان یک مشت چای شکسته و تفاله چای است که به آن طعم و رنگ زده‌اند که مزه دهد، ولی دوبار که توی آب بالا پائین شود تمام می‌شود...

یک سری دیگر چای خاک‌دار هستند...خرده شیشه دارند... خالص نیستند!

چای جوشیده هم مردی است که به بهانه های مختلف-معنویت،آزادی،عدم دلبستگی- زن نمی‌گیرد!

سن‌اش که بالا رفت این بابا، چای جوشیده است...بدمزه است...

بعضی مثل چای دو رنگ هستند(از این چای هایی که مثل شربت آلبالوی خانگی ته‌نشین شده! روی آن آب جوش است...خیلی باید حرفه‌ای باشی تا بتوانی بریزی)

ظاهرشان نشان نمی‌دهد که چای‌اند یا آب جوش... دو رنگ‌اند!

بعضی دیگر هم مثل چای‌یخ هستند!

یک مدتی سر وکله‌شان پیدا می‌شود و سروصدا می‌کنند، اما ته‌اش هیچی درنمی‌آید و منقرض می‌شوند... توی آدم حسابی ها هم مشتری ندارند...

 

چای طعم های مختلفی دارد و هر کدامش یک خاصیت!درست مثل آدم ها!

چای دارچین

چای آلبالویی

چای و گلاب(بعضی توی چای گلاب می ریزند! آرامش می‌آورد)

چای زعفرونی(آدم را می خنداند و نشاط آور است)

چای لیمو

چای زغالی که مثل آدمِ باصفاست، بوی فطرت ات را می‌دهد

چای کوهی...

 

جهت گیری آدم‌ها در مورد چای محک خوبی است که بفهمی چند چند است طرف!

یک عده هستند که اصلا چای را مضر می‌دانند و نمی خورند!

اینها همان‌هایی هستند که دوست دارند توی زندگی کله‌شان را بندازند پائین و بدون عشق زندگی کنند!

دلیل بعضی‌هاشان هم جالب است

یکی می‌گفت چای را هیچ حیوانی نمی‌خورد، یعنی مثلا تفاله یا خود چای را به هر حیوانی بدهی نمی خورد، پس چای سمی است!

این بابا خودش نفهمید که همین حرفش اثبات حرف من است که چای نماد عشق است!

اصلا جالب است بدانید که چای تنها گیاهی است که آفت ندارد! می گویند چون سمی است!

اما نمی‌فهمند! چای حقیقت است که آفت ندارد!

یک عده دیگر هستند که اصلا توی عمرشان چای نخورده اند، فقط نسکافه خورده اند!

این ها همان‌هایی هستند که تا به حال برای ارباب گریه نکرده‌اند!

یعنی اگر یکبار طعم چای(بخوان عشق) دم کشیده هیئتی را می‌چشیدند، دیگر دور و بر نسکافه و هر کوفت و زهرماری نمی‌رفتند!

بعضی ها هم هستند که قلبشان کم طاقت است.

چای کمرنگ می‌خورند! اینها همان‌هایی هستند که حقیقت را معترف‌اند اما تاب غلظت آن را ندارند. از دور دستی بر آتش می‌گیرند و دوری و دوستی!!!

اما آنها که عشق چای‌اند انگار عاشق‌ترند...به حقیقت بیشتر راه برده‌اند!

 

باز هم از روی چای می توان به ارزش مکان‌ها و زمان‌ها پی برد!

بی‌خود نیست که گفته‌اند شرف المکان بالمکین(ارزش هر جایی به فرد یا چیزی است که در آن قرار می‌گیرد!)

یعنی اگر خوب دقت کنی، از تناسب چای با آن مکان و زمان می توانی بفهمی آنجا یا آن لحظه چقدر ارزش دارد!

باز هم مثال می‌زنم!

بعضی جاها اصلا مظهر چای است! یعنی صفا و عشق آنجا هیچ راهی برای نشان دادن خود ندارد مگر اینکه از چای بزند بیرون!

خانه مادربزرگ ها...همیشه چای‌اش آماده است!

تازه هرچه مادربزرگت مهربان‌تر و لطیف‌تر باشد چای‌اش آماده تر است!

به یکی هم اکتفا نمی‌کند، 2-3 تا میبندد به خیکت تا باصفایت کند! ولو بترکی!

قبل از نماز اصلا چای یک طعم دیگر دارد... نمازی که قبل‌اش چای خورده باشی معنویت دیگری دارد! امتحان کن!

اصلا جایی خوانده بودم که یکی از علما بوده که در مسجد اش قبل از نماز چای می دادند و خودش هم بدون چای نماز نمی‌خوانده!

حتی در دستورات بعضی علما هم آمده که نیمه‌شب که برای نماز شب بلند می‌شوی بعد از وضو-شاید هم قبل اش!- زیر کتری را روشن کن و چای بخور... به هر حال معده آدم هم باید مسیر کمال را طی کند!

یا اصلا وقتی هوا سرد است! وقتی از سرما کله ات را می‌کنی توی یقه ات! دلت نمی خواهد اصلا حرف بزنی! حتی خود طبیعت هم انگار ساکت تر شده...اینجا چای است که یخ ات را می‌شکند و به حرف‌ات می‌آورد! چای است که دلت را از سرما زدگی نجات می‌دهد!

چرا راه دور بروم؟

توی همین قهوه خانه که من نشسته‌ام هر کسی از یک دردی آمده و اینجا نشسته

چقدر خوب گفت شاعر:

از درد و داغ دهر فقط در دلت بنال- این شرح را به شیشه قلیان نوشته‌اند

قلیان به ناله آمد و دودش به سر دوید- از بس که من دهان به دهانش گذاشتم

بی حکمت نیست! توی قهوه خانه آدم اصلا معنوی‌تر است!

قهوه‌خانه مردانه است! جای دردها را توی دود و آه حل کردن... جای دمیدن روزگار!

کاری ندارم که بعضی‌ها آبروی همه چیز را می‌برند. اصلا هر جمعی و هر کاری نخاله خاص خودش را دارد...

اما شک ندارم که اصل قهوه خانه و قلیان یک پشتوانه معنوی داشته!

حالا توی همین قهوه‌خانه حتما یک نفر مسئول گرداندن چای است...

تازه توی بعضی قهوه خانه ها-مثل اینجا- یکی در میان چای آلبالویی هم بهت می‌دهد که حالش را ببری...

 

بعضی کارها را حتما باید با چای انجام دهی!

مطمئنم شاعری که کنار بساط ‌اش یک کتری چای هندی دم کشیده باشد حتما موفق تر است از شاعری که کنارش مثلا قهوه باشد-چه برسد به این جدیدی‌ها که توی بغل یار شاعر می‌شوند!- شاعری که با چای شعر بگوید حتما آدم را پرواز می دهد!

یا مثلا صبح ات را باید با چای شروع کنی! اصلا روزی که با چای شروع نشود روز خوبی نیست آن روز!

یا فشارت که می‌افتد باید چای نبات بخوری تا سرپا شوی.

اصلا آنها که پای منقل می‌نشینند و سینه سوخته‌اند، وقتی روحشان دارد یک مرحله‌ای را طی می‌کند!! حتما باید چای بخورند!

آن هم پررنگ...

 

بعضی جاها اصلا چای نمی چسبد! یعنی حقیقت آنجا کم است!آنجا به کلاس چایی نمی‌خورد...

اینجور جاها اینقدر از نظر تکامل روحی ناقص است که چای راهی ندارد!

بعضی مثلا بالاشهری ها یا آنها که ادای روشن فکری دارند، چای نمی خورند! نسکافه را ترجیح می دهند...

یا با دوست دخترت که بیرون بروی نمی‌توانی ببری بهش چای بدهی!

یا توی عروسی که همه به فکر فخر فروشی و نشان دادن خودشون هستند چای جایی ندارد!

 

دم کشیدن چای خودش یک سیر تکامل است. آدم مثل چای است که باید دم بکشد. دم کشیدن خودش هدف است...

دم کشیدن یعنی با عشق امیرالمومنین زندگی کردن! اصلا عشق امیرالمومنین مثل مزرعه چای هندی است...آفت ندارد! تازه اگر بتوانی چند تا از پره آن را برای خودت خوب دم کنی، از همه چیز بی نیازی...

مثل راننده ها می توانی با  چای، مسیرهای تاریک شبانه را بروی و خواب آلوده نشوی!

 

چای ایرانی هم مثل اسلام ایرانی است!

نمی توانی باهاش ارتباط برقرار کنی! دم نمی کشد!

مردم سراغ چای هندی خواهند رفت... یا امیرالمومنین!

در هند حتما خبرهایی است!

(شاید بعدا برداشتم یک چیزی هم در مورد هند نوشتم! سبک شعر هندی بوی خون می‌دهد، بوی مردانگی، بوی امیرالمومنین...چای هندی هم که...هند برایم سوال است!)

 

گفتم چای برای من نماد معنویت و کمال است!

سرت را درد آوردم، اما راستش حرف اصلی‌ام را اینجا می‌زنم!

یک سری جاها هست که واقعا نشان می دهد این کمال طلبی چای را...

برای مثال مرد که کار می‌کند و عرق می‌ریزد و نان حلال در می‌آورد، بدجوری چای واجب است!

یعنی وقتی جوهر مردی‌اش را رو کرد و اصل‌اش را بروز داد، آن وقت تازه چای لازم می‌شود...

دهاتی های باصفا توی ضلّ آفتاب و عرق ریزان چای می خورند تا خستگی‌شان رفع شود!

یا همین خواستگاری!

توی خواستگاری دختر و پسر تمام فکر و ذکرشان آینده‌شان است و دارند به خودشان و شریک زندگی‌شان فکر می‌کنند!

دنبال شناخت هم مسیرشان هستند!

پس عروس می‌رود و چای می‌آورد!

 

باز هم دلیل می‌خواهی؟

پس آس ام را برایت رو می‌کنم!

چای هیئت!

اگر بعد روضه چای نخوری انگار یک جای کار ناقص است...

بعد روضه عجیب می‌چسبد، دو سه تا حبه قند و چای حسین(ع)...

گریه ات را کرده‌ای و و سینه‌ات را زده‌ای و دوباره با غزل آخر هیئت بارانی شده‌ای..

نگاه کن!دارند چای می‌آورند!

عرق کهنه شیراز مرا مست نکرد- چایی روضه ارباب زمین ‌گیرم کرد

محرم است و ایستگاه چای صلواتی اش! اصلا محرم را با ایستگاه صلواتی چای می‌شناسند!

 

ساده ول‌ات نمی‌کنم!عکس اول مطلب را ببین!

چای عراق را خورده‌ای؟

اربعین کربلا که بروی، مقرب که بشوی، چای پر رنگ آتیشی‌ات می دهند...

انصافا بعد چای عراقی دیگر چایی هیچ کجا بهت مزه نمی‌دهد!

غلیظ...تلخ...چای هندی که توی عراق دم کرده‌اند...

تلخیِ چای عراق و شهد شیرین حسین اربعین کرببلا لذت دیگر دارد...

 

حالا پاشو برو یک لیوان چای برای خودت دم کن و به حرف هام فکر کن... بگذار دلت قضاوت کند!


پ.ن1: پای قلیانم و خمار! مطالبی که نوشتم سندیت علمی ندارد...دلی است!

پ.ن2: قلیان بازی ها را تقدیم می‌کنم به اکبرآقا به خاطر خاطرات شان توی قاسم آباد5 که با قلیان و سیگارِ جوانی‌شان می‌خواستند دلمان را آب کنند!

پ.ن3: دلم قل قل قل می کند...اسم اتاق ام را گذاشته ام سوته دلان...چای اش همیشه به راه است انجا! وگرنه من کجا و قهوه خانه؟! کی باور می‌کند؟مردم چه می‌گویند؟!

۱۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۲ ، ۰۱:۵۴
امید

به خیال خود شعری سرودم برای آقا علی اکبر(ع)

اولین بار که در جلسه ای خواندم گفتند قافیه ندارد!(اوایل فکر می کردم ردیف می تواند قافیه باشد...)

مشق جلسه بعدی ام بود که مقفّایش کنم... اما جلسه دیگر تکرار نشد!

دیگر در حال و هوای آن روزهایم نیستم.می ترسم اگر دستش بزنم خراب تر شود.

شاید همین را بخرند...

نذر بدن به هم ریخته آقا علی اکبر(ع)

 

چقدر زخم بر این پیکر تو جا شده است

ولدی! خیز و ببین قامت من تا شده است

بدنم تاب ندارد که سواره آیم

این زمین خوردن من مایه زحمت شده است

بر زمین پای کشیدم و رسیدم به سرت

عمه ات زودتر از من به تو مهمان شده است

" العطش کشته مرا" گفتی و خجلت دادی

اشک من آب برای لب خشکت شده است

گفتم عباس و جوانان حرم جمع شوند

کثرتت جان دلم مایه وحدت شده است

یک دگر بار، پدر گو، پسرم می میرم

لخته بیرون ببرم، راه گلو وا شده است

...

----

پ.ن. آقا جواد حیدری می گفت کسی برای کربلا شعری مثل این گفت: اسب حسین به کربلا علف نخورد و...

شاید گریه کرد و از او خریدند...

یا آن شمع ساز که برای امیرالمومنین گفت:

شمع می سازم برایت یا علی--- قدّ این گلدسته هایت یا علی

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۲ ، ۲۰:۳۱
امید
راستش همیشه به آن صحنه فکر می کنم.
اولین سلام ات را که تجسم می کنم چشمانم از اشک پر می شود.
چه آرزوها! اصلا همه اش تقصیر خودتان است که این قدر بلند پرواز شده ام...
آن لحظه که دست روی شانه ام بگذاری...
سلام کنیم...آی...
در صحرای محشر
یا نه، هنگام مرگ...
چه آرزوها!
ولی تو می آیی... تو محشری حسین جان(ع)
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۲ ، ۰۱:۵۰
امید
- در دوران غیبت صغری، خدمت صاحب الزمان(عج) رسیدند تا وجوهات شرعی را تقدیم حضرت کنند. حضرت به قسمتی از آن اموال دست نزدند و از آن دوری کردند...
علت پرسیده شد. فرمودند که این اموال شبهه ناک بوده است-و نه حرام- و نزدیک شدن به این اموال معصوم را آزار می دهد...
-- هنگام جان دادن رسول خدا(ص) حسن و حسین(ع) به آغوش ایشان آمده و خود را روی سینه پیامبر انداختند. در لحظه جان دادن باید تا جای ممکن، اطراف محتضر خلوت باشد. حتی لباس ساده نیز سنگینی زیادی ایجاد می کند، لذا خواستند حسنین را از سینه مبارک جدا کنند. اما پیامبر خدا فرمودند، از بوی این عزیزان، جان دادن من راحت تر است...
---فرمود: از جدم رسول خدا شنیدم که صورت قاتلم مانند پوزه خوک است...
آقا را به رو برگرداند
سخت جان دادنی بود. یک حرامی بر سینه پاک حسین(ع)...
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۲ ، ۰۱:۴۳
امید

در مسیر پیاده روی نجف تا کربلا، سراسر راه نخلستان است. رسم عراقی ها این است که در کنار موکِب هاشان- مهمانسرا- سینی های پر از خرمای نخلستان شان می گذارند برای پذیرایی...

دست می برم و یک تکه خرما بر می دارم که دهانم تلخ می شود.

یادم می آید که شنیدم بعد از عاشورا، آنها که برمی گشتند به سوی کوفه در مسیر با خرما پذیرایی می شدند.

بعید هم نیست از آنها... به نیت قربت تیغ کشیده بودند، لابد پذیرایی از قاتلین ثواب هم داشته...

و دهانم تلخ تر و چشمانم غرق می شود وقتی فکر می کنم کسی هم بوده که به خاطر یک مشت خرما آن چنان کرده باشد...

مثل همچو منی که بچه سال تر که بودم گاها به نیت غذای جلسه، هیئت می آمدم و برای آنکه بی عار نباشم گریه و سینه زنی هم می کردم..

آیا بوده کسی که نمی دانسته چه کار دارد می کند؟ به خاطر شلوغی و اینکه همه می رفته اند، رفته باشد؟

آیا بوده کسی که به خاطر خرما به بیابان طف آمده باشد و برای آنکه بی عار نباشد دست به شمشیر و نیزه و سنگ شده باشد؟

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۲ ، ۲۱:۳۱
امید

از غریبی و ز مظلومیت توست حسین(ع)--- که من بی سر و پا هم شده ام ذاکر تو

الغرض...

این اولین کلمات منظوم حقیر است، وگرنه شعر را باید نکاتی باریکتر از مو باشد...

تا قامت چون سرو علمدار شکست--- ناگه به حرم، ستون و دیوار شکست

از دور نگه کرده و زینب می دید--- تا خیمه رسد، حسین صد بار شکست

از  هلهله لشکریان  می فهمید--- بر راس حسین(ع) نرخ بازار شکست

سقا به شهش گفت مرا خیمه مبر--- فهمید چرا، بس که دل آزار شکست

تا خواست ادب کند، ز جا برخیزد--- می دید که بازوان بدهکار شکست

ای یاور حق، آه که با رفتن تو --- در لحظه، ز هم آن شه بی یار شکست

آن طفل که از شرم رخش آب شدی--- چون روزه،به نارسیده افطار شکست

آن شب که ز قتلگاهتان دور شدند--- در پای یتیمان حرم خار شکست

چشمان غیورت چو ز هم پاشیدند--- زینب(س) به نگاه تلخ اغیار شکست

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۲ ، ۱۷:۳۵
امید

زن با مرد خیلی فرق دارد...

زن خیلی بی تاب تر از مرد است وقتی برای بچه شان اتفاقی بیفتد...

زن اگر ظلمی بهش بشود گوشه ای می نشیند و گریه و ناله می کند...

زن نهایتا نفرین می کند...

زن وسط میدان نمی رود و داد و بیداد نمی کند...

زن نگاه می کند و نفرین می کند....

آه که این خصوصیت زن چقدر سخت بود روز عاشورا

رباب(س) شاید فقط زیر لب می گفت الهی بشکنه دست حرمله و از درون می سوخت....همین

حرمله که از نزدیک رباب(س) رد می شد و لبخند می زد

رباب(س) فقط از درون می سوخت...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۲ ، ۱۴:۲۵
امید

40 روز مانده تا عاشورای حسین و من جامانده باز تصمیم می گیرم... اربعین دل

قدیم وقتی شرابی درست می کردند40روز آن را در خمره ای می گذاشتند تا ناخالصی هایش از بین برود...

سحرگه رهروی درسرزمینی             چنین گفت این معما با قرینی

که ای صوفی شراب آنگه شود صاف       که درشیشه بماند اربعینی

ولی نه دل من شراب است و نه بی مدد ارباب اتفاقی رخ می دهد...

و من باز تصمیم می گیرم که گناهانم را ترک کنم و برای محرم آماده شوم.

وای که این 40 روز چه روزهایی خواهد بود و چه خواهد کرد با ما روز 40 ام...روز اسارت...

و باز هم اربعین خواهم گرفت به مدد ارباب تا اربعین اش را در کربلا باشم ان شاء الله...

کتاب آه را باز می کنم(مقتل ارباب)

هلال ابن نافع گفت:

من ایستاده بودم با اصحابِ عمرِ سعد، که مردی فریاد زد " ایّها الامیر! مژده که اینک شمر حسین را می کشد..."

من میان دو صف آمدم و جان دادنِ او را دیدم: ....

تاب نمی آورم و کتاب را می بندم...

هنوز 40 روز مانده...

توی فایل های کامپیوتر دنبال فایلی می گردم، مانند تشنه ای دنبال آب...

کی می دونه شاید امسال برا ارباب بمیرم- کی می دونه شایدم تشنه و بی آب بمیرم

....

آه که اگر این باران رحمتت بر صورتم نبارد می میرم...


 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۲ ، ۱۳:۴۶
امید

یا زهرا

الان که می نویسم 36 روز مانده به محرم...

بچه هیئتی که باشی از الان چلّه زیارت عاشورا و صلوات می گیری که به محرم برسی و سوز و گداز بیشتر هم می خواهی...

راستی گفتم بچه هیئتی!

چه زود گذشت...داریم با حسین حسین پیر می شویم---دلخوش به این جوانی از دست داده ایم

با خودم که فکر می کنم میبینم خوش ترین لحظه های زندگی ام توی هیئت بوده

شروع آمد و شد من به خونه ارباب رو یادمه! نون حلال پدرم بود...

بچه سال بودم که پدرم منو می برد هیئت...پدرم هیئتی نبود و نیست! ولی وقتی محرم می شد می رفتیم جلسه ای و اونجا یادمه که گریه میکرد و منم به خاطر گریه بابام گریه می کردم!

حسین، نان حلال تمام باباهاست...

من بهترین لحظه های زندگی ام در این خونه بوده؛ آرامش بعد از روضه و گریه، رفقایی که تار موشان را به صدها نفر نخواهم داد، اصلا دیگه بخوام آبروی مادی نگاه کردن هم ببرم، بهترین و لذیذترین غذاهام رو توی هیئت خوردم! چه از چلوگوشت دهه آخر صفر با طعم روضه حاج اکبر لطیفیان، چه از عدسی و سوپی که جدیدا می خوریم!

اصلا اینجا یه چیز دیگه است! حتی اگه زمینی نگاه کنی...

بهترین سفرهای عمرم از طریق این خونه بوده! تو خواب هم نمی دیدم که با این وضع مالی ام 3 بار برم کربلا!

اربعین کرببلا لذت دیگر دارد---تلخی چای عراق و شهد شیرین حسین

به قول بزرگواری، ما فقط به پلو خورشت این دستگاه رسیده ایم!

واقعا برای اربابمان تا حالا یه فحش هم نشنیدیم و همه چی گرفتیم!

یعنی من اینقدر بی عرضه هستم که یک سنگ هم برای حسین(ع) نخورده ام، چون شاید اگر می خوردم می رفتم...

خیلی حسین زحمت ما را کشیده است...

-----

از وضعیت دنیا بوی خوشی میاد! فکر کنم دیگه کوفی های این زمانه دارند دامن پر از سنگ می کنند

یا اباعبدالله...کمک کن توی این وضعیت هم در خونه ات بمونم...

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۲ ، ۰۷:۰۵
امید

غدیر آمد و رفت. باید در عصر غیبت کار زیاد کرد در زمینه ظهور حضرت. کار باید محتوایی باشد و نه سطحی. کار باید جوری باشد که مو از ماست بیرون بکشد.

می گویند جامعه الان خیلی بی تاب شده و همین روزهاست که ظهور شود. می گویند امام زمان که می آید-ان شاء الله- به یک باره همه خوب می شوند. حضرت معجزه می کنند و به یک باره دست بر سر همه می کشند و همه مفید می شوند و الباقی هم با ذوالفقار سر،پر می شوند.

این ها همه درست است-لعنه بر مثل منی که بخواهد حدیث اهل بیت را کتمان کند-

اما رفیق جان! هر کدام از این حدیث ها دریای نور است و عمق دارد.

سوال می پرسم! اگر کار به معجزه است و هیچ کاری قبل از آن لازم نیست چرا علی(ع) این کار را نکرد؟ آیا حق نیست که همچو من ظاهر بین و جاهلی بگوید که دیدید دین خدا اجرایی نبود؟ دیدی این همه پیامبر که آمدند کار هیچ کدامشان نگرفت؟ دیدید همه این تاریخ کشک بود؟دیدید هیچ کس نتوانست مردم را زیر پرچم توحید و ایمان جمع کند؟آخر سر هم خدا با معجزه کارش را جلو برد! آره دیگر، همه اش ادعا است. اینکه ما اینطور گناه می کنیم حقّمان است. نگو اصلا نمی شده موحد شد! کار با معجزه جلو می رود...

رفیق جان! ولایت معنوی حضرت همان گونه که در عصر غیبت ایشان وجود دارد-وگرنه همچو من و تویی اینجا چه می کنیم؟-آنجا هم هست و اگر معصوم فرموده که حضرت دست بر سر مردم می کشد حتما خواهد کشید، اما بر سر چه کسی؟

آنکه تنها دغدغه اش خورد و خوراک و پوشاک و نمره و درسش بود؟گیریم برای اینها توجیه ساده ای بیاورد که مادر و پدرم از دست من خشنود اند؟! نه رفیق! تو و من وظیفه داریم پدر و مادرمان را هم از جهالت کفر و شرک درآوریم-با مدد خدا-(البت به فرض اینکه به وضع موجود اعتراض داریم و حالمان از آن بد حال است)

خلاصه مطلب، جهان امروز تشنه عدالت است،همانگونه که در زمان علی(ع) بعد از خلیفه سوم-لعنه الله- مردم به درب خانه مولا هجوم بردند. علی(ع) فرمودشان که شما تاب عدالت من را ندارید.

و امروز هم یقینا همین است که مولایمان نمی آید. ما تاب عدالت مولایمان را نداریم. کارمان شده....

کار باید عمیق باشد نه سطحی. و چه کرد خمینی؟!

باید فهمید عمق این حرف را که تا شرک و کفر هست ما هستیم!(سنی و بهایی که جای خود دارد ولی زرنگ آن است که دنبال منشاء بگردد)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۲ ، ۰۶:۵۸
امید

تو کمان کشیده و در کمین-که زنی به تیرم و من غمین

                                همه غمم بود از همین-که خدا نکرده خطا کنی

نه، تو خطا نمی زنی.اینکه هنوز شکارت نشده ام تقصیر خودم است.

تو همیشه برای شکار دلم مایه گذاشته ای، اما این منم که تحمل تیر تو را ندارم.

گفته اند که تیر عشقت دردی اولیه دارد ولی بعد از آن...

صید تو شدن چیز دیگری است.

ارباب

آمده ام که بگویم               تاب هیچ ندارم

همه اش پای خودت

فقط          دوست دارم که صیدم کنی

                              همین....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۲ ، ۰۶:۵۳
امید

گاهی اینقدر از دست و پا زدن در آلودگی های زندگی سیر می شوم که با خودم فکر می کنم کاش می شد همین الان می مُردم و پرونده ام هم گم می شد!

اینقدر از گناه ها و درجا زدن های خودم خسته می شوم که با خودم می گویم کاش کاملا نابود می شدم...

وقتی سرگذشت بزرگان را نگاه می بینم با خودم می گویم من اینقدر خطا و اشتباه کرده ام که دیگر هیچ امیدی نیست...

به گذشته هایم فکر می کنم و اشتباهاتم...به تقدیر و سرنوشتم...

اما می رسم به یک نقطه...به یک تقدیر...

یک چیز که تنها دارایی من است

            و آن هم این تقدیر که تو آقای منی

این تقدیر تنها دارایی زندگی من است

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۲ ، ۰۶:۵۳
امید