بچه هیئتی

مرد گریه می‌کند... اما زیر سیاهی هیئت

بچه هیئتی

مرد گریه می‌کند... اما زیر سیاهی هیئت

بچه هیئتی

ما را ز تو، غیر از تو تمنایی نیست
حلوا به کسی ده که محبت نچشیده...
مادرم زهرا

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی

مادر به اشک روضه به من شیر داده است---در شیرم آب کرده ولی سود با من است

اربعین، کرببلا لذت دیگر دارد...تلخی چای عراق و شهد شیرین حسین...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۲۱
امید
شب عاشورا بود.
روضه ی عطش،گریز به مجلس یزید...
توی تاریکی سینه زنی بغل دستیم دستش بالا می اومد، ولی نه به سینه می خورد نه به صورت.

صدای مبهمی می اومد.

دیدم داره لب و گلوش رو می زنه....

* با دست خویش بر دهن خویش می زنم

در اقتدا به لعل تو تنها لب من است

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۲۰
امید
کارم از عشق تو برعکس شده حسین جان!
همه معشوقشان را فقط برای خودشان می خواهند اما من باید میان گریه از خدا بخواهم که لذت گریه ات را به همه بچشاند...آخر هم عشق خودت دنیا را گلستان می کند،حسین جان!


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۱۸
امید

بعد از کربلا، سوارانی که به سمت شام می‌رفتند تا خبر و سرها را برای یزید ببرند حتما خیلی عجله داشتند.

لابد از هر روستایی که رد می‌شدن با شتاب می‌رفتن. شاید وقتی یه نفر پیاده این عجله رو می‌دید می‌پرسید: چته، چرا این قدر عجله داری؟

لابد او هم می‌گفته: سر می‌بَرم...

شاید همین طوری شده که الان اگر کسی عجله داشته باشد، به او می‌‌گویند مگر سر می‌بری؟شاید...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۱۸
امید

تلفن رو جواب نمی‌ده... لابد تازه رفته حرم و تلفن‌اش رو توی هتل جا گذاشته. دفعه قبلی که زنگ زدم هنوز حرم نرفته بودند، نتونستم ازش بپرسم.

اصلا همه‌اش از خودش شروع شد، سوال خودش بود.

شب ششم محرم پارسال بود که سوال رو از من پرسید. جوابش رو نمی‌دونستم.

قرارمون شد که هر کس اول رفت کربلا جوابشو پیدا کنه.

سوال خودش بود، حقش بود که زودتر از من بره.

بعد از هیئت ازم پرسید: فلانی، رفتی کربلا؟

گفتم: نه، واسه چی می‌پرسی؟

گفت: می‌خوام ببینم حضرت عبداللهِ امام حسن(ع) کجا دفن شده؟

گفتم: سوالی می‌پرسیا، خب معلومه دیگه، باید توی حرم باشه. شنیدم همه اصحاب رو یک جا دفن کرده‌اند. همونجا باید دفن شده باشه...

گفت: نمی‌دونم،ولی... مگه آخرین لحظه که داشتن ابی‌عبدالله رو دوره می‌کردن دست حضرت زینب(س) رو رها نکرد بیاد پیش امام حسین(ع)؟ پس باید آخرین نفری باشه که قبل امام حسین(ع) شهید شده

یعنی باید همونجا مونده باشه، امام حسین که وقت نکرده برش گردونه عقب، وقت کرده؟

ساکت مانده بودم.

گفت: فکر کنم... نمی‌دونم، ولی فکر کنم توی همون شلوغی‌ها دور و بر ارباب... اسب‌ها رو که دووندن...

باید بریم کربلا... هرکس زودتر رفت بره توی حرم رو ببینه... بیا به هم قول بدیم...

قول دادیم.

سوال خودش بود، اون زودتر رفت.

حتما تلفن رو توی هتل جا گذاشته...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۱۵
امید

توی دفتر خاطراتش نوشته بود:

اولین بار که رفتم کربلا فکر نمی‌کردم حرم این‌طوری باشه

یه چیزی شبیه تل خاک و گودال توی ذهنم بود، مثل مقتل...

توی حرم مثل دیوونه‌ها مبهوت بودم.

یه گوشه‌ای چشمم رو گرفت. نوشته شده بود: "راس الحسین"

جلو رفتم و نگاه کردم. یک سنگ سفید بود و ... قتلگاه بود

دیگه هیچ وقت از اون طرف رد نشدم؛ به اونجا نزدیک هم نمی‌شدم...

ولی از دور می‌دیدم بعضی‌ها میان و با گوشی از خودشون و قتلگاه عکس می‌گیرن.

اصلا نمی‌تونم بفهمم چطور این کار رو می‌کنن. حتی نمی‌فهمم چطور بعضی‌ها دلشون میاد از کربلا برای خودشون کفن بخرن...من هیچ وقت از اونجا رد نمی‌شم...
حتی اگه 100 بار برم حرم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۱۳
امید

توی تاریکی هیئت،روی کاغذ شعر،توی نشریه های محرم،... هزاران بار دادزدم و نوشتم و خوندم ولی نفهمیدم... هنوز هم نمی فهمم...

صلوات و درود همیشه ی خدا برای محمد و آل محمد و ائمه و بندگان صالح بوده و هست

و صلّی الله علی الباکین علی الحسین(ع)

فقط خدا می داند مقام گریه کن ات را...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۱۲
امید
توی حیاط بودم که زنگ در رو زدن.

در رو که باز کردم چشمم افتاد به همسایه روبرویی که دم در خونه خودشون بود.به نشانه سلام سری تکان داد و به پیرمردی با لباس مشکی اشاره کرد که وسط کوچه ایستاده بود و داشت به خانه ها نگاه می کرد.

-حاجی کاری داشتی؟

چیزی زیر لب گفت و دستش را روی ریش های سفیدش کشید.

صدای بسته شدن درب خانه روبرو،توجهم را به پیرمرد کم کرد.سرم را که چرخاندم دیدم دارد زنگ خانه بغلی را می زند.

-کیه؟

-خونه من اینجا نیست؟...نمیدونید کدوم خونه است؟...

-خدا شفا بده...

معلوم بود اصلا توجهی به من ندارد.رفت ته کوچه و زنگ یک خونه رو زد.

رفتم جلوتر

-حاجی چی شده؟چرا اینطوری می کنی؟

-خونه ام یادم رفته...

-چطوری یادت رفته؟مگه میشه؟ببین شماره ای،چیزی نداری توی جیبت؟

اشک توی چشماش جمع شد و با بغض گفت:

-تو نمی فهمی...دو روزه پسرم مرده...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۱۱
امید

از ماشین پیاده شدیم...دور تا دورمان کویر بود.هوای یزد این موقع سال خیلی گرم می‌شود.

شن‌های روان تازه جاده را پوشانده بودند...شن‌هایی که خیلی نرم بودند...

گفت: این رَمل ها که می‌بینی،در ساعت شنی استفاده می‌کنند ازشان!

گفتم:رَمل؟

گفت:به شن و ماسه در عربی رمل می‌گویند.

ناگهان یاد عبارتی افتادم.

گفتم: "مُرمّل بالدّماء" یعنی چه؟

فکری کرد.ناگهان عمق نگاهش زیاد شد و چشمش خیس...

سمت ماشین رفت...قمقمه‌ی آب را از ماشین آورد و دستش را کمی خیس کرد.

آن را روی شن‌ها کشید و بالا آورد و روبرویم گرفت.

-دستم شنی شده.می‌گویند مُرمِّل...به خاطر آب: مُرمّل بالماء...

تا آخرش را رفتم...


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۰۸
امید

همیشه نکوهشت می کنند از آنکه بگویی فلان چیز را در خواب دیدم.

اما خودت گاه می دانی جنس خوابت،حقیقت است...در طول روز شبیه آدم های دزد زده دنبال ردپایی می گردی تا بفهمی چه بوده که آسایشت ربوده.

هرچه ضمیرت پاک تر،آینه ات شفاف تر،صدق رویایت بیشتر...

قبل از اینکه ارباب(ع)متولد گردد،در خواب دیده بود که پاره ای از گوشت بدن پیامبر(ص)بریده شد و در دامنش قرار گرفت.خواب را برای حضرت رسول تعریف کرد.حضرتش فرمود:

ام الفضل،اگر خواب تو راست باشد فاطمه ام(س) پسری خواهد زائید و من آن طفل را به تو می سپارم تا شیرش دهی.

و شد آنچه باید می شد...

اما لحظه ای بایست

"ان صَدَقَت رُویاکِ..." اگر خواب تو راست باشد...

این تردید...

شاید بعد از شنیدن تعبیر خواب ام الفضل دلش لرزید...

لحظه ای نا امیدی....خدا کند خوابم درست باشد...

دو گانه این مطلب نیز صادق است

که تو خوابی ببینی و از تعبیرش فرار کنی...دلت می لرزد...

لحظه ای امید...خدا کند خوابم درست نباشد...

اما همه اینها برای ماست که آینه هامان غبار دارد

آنچه مقربان دارند آینه ای است که شفاف تر و صادق تر از آن وجودندارد.

بعدها ام الفضل ارباب را در آغوش رسول الله می گذارد و برای کاری بیرون می رود.

چون بر می گردد،پیغمبر گریان است

"انَّ جَبرَئیلَ اَتانی،فَاَخبَرَنی اَنَّ اُمَّتی تَقتُلُ وَلَدی هذا."

اینک جبرئیل بر من نازل گردید و مرا خبر داد که این فرزند را،امت من به قتل می آورند!

آینه ای که غبار نمی شناسد...و شد آنچه باید می شد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۰۳
امید

آخرین شیر بیشه هنوز زنده بود و نفس می کشید.

کفتارها دوره اش کردند.

هر کس زخمی می زد و عقب می جست.

گرد و غبار همه جا را پر کرده بود.

زخم هایی که بر پیکر شیر وارد آمده بود حرکاتش را کند می کرد.

با این حال هیچ کفتاری جرات حمله یک تنه را نداشت.

زوزه می کشیدند و پا در خاک می زدند.

غزالان از بالای بلندی مبهوت گرد و غبار بودند.

شیر غرش می کرد و گام بر میداشت و با هر غرشش دامنه گرد و غبار اوج می گرفت.

همه با هم حمله کردند.

هر کسی جایی را زخم میزد اما ضربه آخر را کفتاری وارد کرد که گردن شیر را گرفته بود.

خون شیر گرد و غبار را خواباند اما این سکوت آغاز طوفانی دیگر بود.

غزالان گوش تیز کردند که ناگهان گرد و غباری جدید به پا شد.

انگار گردبادی در راه بود.

کفتاران له له زنان...و غزالان رمیدند.

 

چشمت حفاظ گاه غزالان معبد است

خوابید آن حصار و غزالان رمیده اند(محمد سهرابی)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۲ ، ۰۷:۱۶
امید

تکیه داده بود به دیوار.سرش پائین بود.یه بچه هم بغلش بود.

سر و وضعش به هم ریخته بود.از همسایه ها نبود...تا حالا ندیده بودمش...

دم در خونه منتظر آژانس بودم.اونم اولای کوچه وایساده بود.

یه قدم اومد جلو ولی دوباره برگشت.با خودم گفتم حتما از همینایی هست که بچشون همیشه مریضه و باهاش پول در میارن.

رفتم سمتش.بچه چشاش بسته بود...خواب بود انگار.دلم سوخت.

تا سرکوچه رفتم و سرکی کشیدم که ببینم آژانس اومده یا نه.دستمو کردم توی جیبم...یه هزار تومنی در آوردم وتوی مشتم نگه داشتم.

برگشتم سمتش.نگاهم کرد.

-آقا مشکلی هست؟کمک می خوای؟

سرشو انداخت پایین و به بچه اش نگاه کرد.

-مریضه بچه تون؟چی شده؟

سرشو تکون داد.فکر کردم حرفمو تایید می کنه.گفتم شاید خجالت می کشه و واقعا مشکل داره.

دستمو دراز کردم طرفش.

-بیا اقا...کمه ولی کار راه بندازه...

سرشو برگردوند .شونه هاش لرزید.

- آخه چی شده؟می خوای برم از خونه آب بیارم؟

دیگه داشت بلند گریه می کرد...ولی بچه تکون نمی خورد...خوابش سنگین بود انگار...

خشکم زده بود.داشت گریه ام در میومد...

-بچه ام مریض بود...مادرش داد که ببرمش دکتر...ولی توی راه توی دستم...

اشک صورتشو پوشونده بود...

-نمی دونم چطوری برم خونه...

 

* بعد از این خاک سر هر چه ثواب است که قوم

هرچه کردند به شه،بهر ثوابش کردند              محمد سهرابی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۲ ، ۰۷:۱۶
امید

خدا نیارد که عاشقی باعث سختی معشوقش شود،حتی ناخواسته...

به غیر هاله شرمندگی به رویم نیست-میا به کوفه اگر گفته ام بیا مولا   

علی برکتی

 

شرمم باد اگر قصد مقایسه داشته باشم،که چه جای مقایسه دارد این دنیا با آل الله...اما...

 

شب بود.روستا تاریک تاریک بود و فقط صدای آرامی می آمد.باران می بارید.

مرد داشت به خانه برمی گشت.برای اینکه خیس نشود لباسش را روی شانه و سرش کشیده بود...

هوا تاریک تاریک بود...سگ زیر درخت کنار در خانه خوابیده بود.

مرد داخل شد.سگ صاحبش را نشناخت.هوا تاریک بود.سگ صاحبش را گاز گرفت.هوا تاریک بود.

مرد رویش را کنار زد و به سگ خیره شد...سگ عقب رفت...زوزه ای کشید...عقب عقب به داخل لانه اش رفت...

مرد به خانه رفت...

صبح مرد برای سگ غذا برد...ولی سگ مرده بود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۲ ، ۰۷:۱۵
امید

روز نهم بود که آمد و به امام(ع)پیوست.فقط به پیروزی فکر می کرد.

از همان ابتدا معلوم بود که عاشق نیست،چون شرط گذاشت!

شرط کرد تا وقتی می مانم که مفید باشم...به ارباب گفت اگر تنها شدی،من هم می روم...

-هنگامی که دیدم یاران حسین(ع)کشته شدند و نوبت او و خاندانش رسیده و کسی باقی نمانده،گفتم:ای پسر رسول خدا من گفته بودم که تا وقتی جنگجویی داشته باشی همراه تو می جنگم.حسین(ع)گفت:راست گفتی،ولی چگونه خود را نجات خواهی داد؟

قبلا وقتی دیده بودم که دشمن اسب ها را می کشد،اسب خود را در یکی از چادرها پنهان کرده بودم.اسب را بیرون آورده و سوار شدم و از میان دشمن دور شدم.1

1-ضحاک مشرقی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۲ ، ۰۷:۱۴
امید

آه یاران! اگر در این دنیای وارونه،رسم مردانگی این است که سر بریده ی مردان را در تشت طلا نهند و به روسپیان هدیه کنند...بگذار اینچنین باشد.

این دنیا و این سرِ ما!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۲ ، ۰۷:۰۶
امید

فهمیده ام که افطاری خوشمزه تر از ناهار است!

افطاری خوشمزه تر از شام است!

افطاری خوشمزه تر از عصرونه است!

افطاری خوشمزه تر از صبحونه است!

...

چه بر سر نظام خانواده ی نسل ما خواهد آمد؟

آیا آرامش روانی و روحی گمشده ی نسل ما نخواهد بود؟

چه کسی پاسخگو است؟


بعدا نوشت:کمی گنگ بود!

منظورم از اینکه فهمیده ام افطاری....  این بود که آدم در دورانی بدجور دلش می خواهد سنگ صبوری،رفیقی،چیزی پیدا کند و از دل تنگی هاش بگه و...(منظورم واضحه!)

اما اینکه صبر کنه تا موقع اش،خیلی بهتره!

واسه همین،با وضع موجود جامعه و دانشگاه،حدس می زنم که خیلی چیزها بر سر نظام خانواده ما خواهد آمد!!!

گنگ تر شد!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۲ ، ۰۷:۰۴
امید

پرسیده ام ز مادرم او هم خبر نداشت - اصلا رفاقت من و تو از کجا گرفت؟

در حیرتم چگونه خجالت نمی کشد - هرکس برای خود کفن از کربلا گرفت...

از خون خود حنا به کف پا گذاشتم- چون من مباد خون کسی پایمال خویش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۲ ، ۰۷:۰۴
امید

توی اتاقم تخته وایت بردی را به دیوار کوبیده ام و روش پر از برگه و نوشته پر شده...امروز داشتم مرتب می کردم روش رو که اینها رو پیدا کردم.بخوان للحق!

*بنده هر چه آموخته ام بیرون از دانشگاه بوده است. دانشگاه رفتن مایه مباهات نیست مگر انسان را به حقیقت برساند.

*فهمیده‌ام بیشتر آدم‌ها از دور بزرگ‌ترند.

*گاهی خدا آدم‌ها را به آرزوهای کوچک شان می‌رساند تا آن‌ها کوچکی خودشان را ببینند.

*با اسرائیل وارد جنگ خواهیم شد

هر که مرد این راه است، بسم‌الله

هر که نیست، خداحافظ …

حاج احمد متوسلیان

*وقتی شیپور جنگ نواخته می‌شود مرد از نامرد تشخیص داده می‌شود

شهید چمران

*لا تستحشوا فی طریق الحق لقله اهله

اگر راه حق را تشخیص دادی، بکوب و برو!

*آیا در واقع لذت‌بردن از جهل را، که متمسک سینما برای نگه‌داشتن مخاطب خویش است می‌توان لذتی حقیقی از نوعی که اولیای خدا می‌برند دانست؟

آیا لذت بردن از جهل با غفلت انسان از حقیقت خویش همراه نیست؟

*من او را می‌خوانم

یاد صحبت حاج آقای قاسمیان می‌افتم که

پول‌دار شدن این روزها با مرفه شدن برابر است

 ولی قدیم‌ها پول‌دار شدن با مرفه شدن برابر نبود …

*تازه فهمیدم معنای جملات بی‌وتن امیرخانی را

آلبالیل والا...آلبالیل والا...ALBALAIAVALA...

البلاء للولاء

گرفتاری مال رفاقت است …

گرفتاری مال عشق است ...

*همیشة خدا عاشق این بودم که بزرگ‌تری دستش پشت سر من باشد

نه پارتی بازی‌ها! اصلاً منظورم این نیست … بالاخره خیلی از مراحل حوصلة آدم را سر می‌دهد … مثلاً توی ادارات …

" تو وقت مردن پدران مرا نزد خود حاضر می‌بینی که ملک الموت را وصیت می‌کنند درباره تو"---نفس المهموم-34

*آنچه موجب هدایت و نجات است، قرآن است نه رساله. باید با فضای قرآن حرکت کرد. وگرنه اگر خشک و خالی رساله عمل شود مشکل ایجاد می‌کند. روح حاکم بر قرآن مهم است.

*علم خوبست، اما بستگی دارد …

آن‌ها که می‌گویند اطلب العلم من المهد الی اللحد و احادیثی دیگر راجع به علم‌آموزی مطلقاً همین علم‌های دانشگاه است، همان قدر حال مرا به هم می‌زنند که حرف آن لعنتی که پیامبران برای فرزندانشان ارث نمی‌گذارند …

چرا این‌قدر از دروس آکادمیک دانشگاهی بدم می‌آید؟

همین قدر بس که پشت سر هر فحش رکیک کوچه بازاری، کلی مقاله خوابیده که در آخر آن اسم کلی پروفسوری و دانشمند آمده …

اگر علم فقط همین علم باشد، من نیستم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۲ ، ۰۷:۰۰
امید

گاهی چقدر لذیذ می شود برایم؛استخوان خوک در دستهای جذامی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۲ ، ۰۶:۴۸
امید