بچه هیئتی

مرد گریه می‌کند... اما زیر سیاهی هیئت

بچه هیئتی

مرد گریه می‌کند... اما زیر سیاهی هیئت

بچه هیئتی

ما را ز تو، غیر از تو تمنایی نیست
حلوا به کسی ده که محبت نچشیده...
مادرم زهرا

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

1- هر رفتاری که نادرست است، یا ریشه در سنت دارد یا دستور...

2- در جوامع پیشرفته، خود جوامع به درک این مسئله می‌رسند که باید به برخی مسائلی که ما آن‌ها را اخلاقی می‌نامیم عمل کنند، بدون اینکه مبانی اعتقادی داشته باشند...

3- آدام اسمیت: در شرایط رقابتی کامل و سالم، تلاش برای منافع شخصی منجر به رشد منافع ملی می‌شود...

4- معمولا رشد جمعیت را می‌توان میوه توسعه‌نیافتگی دانست، چرا که معمولا قشر ضعیف و توسعه نیافته به سراغ آن می‌روند...

5- همه موارد...

همه مواردی که در بالا ذکر شد گزاره‌هایی است که استاد خوبم(که انصافا خیلی چیزها از او یاد گرفتم) در درس اقتصاد مهندسی قاطی داستانهای قشنگ‌اش توی شکم من ریخت...

استادی که همه دغدغه‌اش توسعه فکری است. او که هر وقت با او به صحبت مشغول شدم، تا ساعت8:30 شب به گفتگو ایستادیم (کلاس ساعت 5:30 تمام می‌شد البته!)

 

درس او با این جمله شروع می‌شد که اگر 1 میلیون به کسی بدهید و بخواهید سال بعد از او بگیرید، چقدر می‌گیرید؟

1 میلیون؟ یک و دویست؟ یک و چهارصد؟

و بعد اولین گزینه‌ای که به آن می‌خندیدیم 1 میلیون بود، که مگر احمقیم؟ ارزش پولمان کم می‌شود...

 

نمی‌خواهم مثل یک ریش‌مغز همه نگاهها را معطوف 3-4 گزاره به ظاهر جنجالی کنم و بزنم زیر بازی ( به قول استاد Claim کنم!) و داد و هوار راه بیندازم که این‌ها چیست که داری به خوردِ خِرَد ما می‌دهی؟! که مثلا این ها که می‌گویی محاسبه سود و اینهاست که رباست... قرار ما این بود که تو درس و فرمول یاد ما بدهی...

او مبانی فکری‌اش را خیلی شیک و باکلاس، در بین یک سری داستان جذاب به ما می‌گفت... او زحمت کشیده بود و هنوز هم داشت زحمت می‌کشید... وقتی می‌خواست از توسعه یافتگی و مسیری که در ایران هم در حال طی شدن است حرف بزند، گریه شوق‌اش را می‌شد دید...

او از جامعه جهانی حرف می‌زد. از اینکه ما هم باید در این مسیر به باقی کشورها کمک کنیم، نه اینکه قُد باشیم و مغرور...

او خیلی چیزها می‌گفت...

او بی‌دین نبود! وقتی خاطراتش در جنگ و عملیات مرصاد و محسن رضایی و... را گفت چهار شاخم برید!

وقتی جلسه آخر که همه از او شیرینی خواستند گفت 28 صفر است و خوب نیست، کف کردم!

جمع اضداد بود!

او نمی‌دانست دارد چه می‌کند.

او در بین یک سری دانشجو که تمام فکر و ذکرشان درس و نمره و ریکام گرفتن و اپلای بود (و بعضا دوست شدن با یک دختر و خوش گذرانی...) داشت حرفهایی می‌زد که آنها را به راهشان مطمئن کند...

او بیدار‌باش نمی‌داد... او بدتر لالایی می‌خواند...

او داشت آخرین هُرم و گرمای خاکستر امید را با فاضلاب و پس‌آب کشورهای توسعه یافته خاموش می‌کرد... او نمی‌دانست که با این حرفهایش همه را مصمم می‌کند که باید از این کشور بروند...

او از آن‌ور مرزها می‌گفت و می‌گفت آنجا می‌توانی حق و حقوقت را بگیری، ولی در این کشور...(نمی‌گویم بیراه می‌گفت...)

حرفهای او، سعی در ویران کردن پایه‌های اعتقادی متحجرانه داشت، اما کاش روی این زمین ویران که ساخت، یک بنای خوبی می‌ساخت...

نهایت تصویری که از آینده‌ای عالی برای ما ساخت این بود، که یک مدیر موفق شوی که قدرت مذاکره داشته باشی و بتوانی به سود عالی برسی... بتوانی شرکتی که توی آن یک آدم حرفه‌ای و مدیر هستی را به سودهای بالا برسانی...

 

او از تنهایی و بی‌چارگی جهان توسعه یافته‌اش چیزی نگفت...

او نگفت که پس آدم بودنمان چه می‌شود؟

او نگفت مادر بودن چیست؟

او نگفت که فرق ما با ابزار و چرخدنده چیست؟

او نگفت سر پرنده بودنمان چه آمد...

او نگفت که سر عشق چه آمد؟!

 

آری

می‌توانم شهروند مطیعی برای این جامعه جهانی باشم.

توسعه یافته شوم.

می‌توان مطیع بود، آرام... ابزار بود و غذایی هم برای خود و خانواده از کنار این سفره برداشت.

اما...

نه! من جنگل زاده‌ام... تنها چیزی که می‌تواند دلگرم‌ام کند کبریت است...

 

سگ باش و هرزه‌گرد و مخواه این مشعبدان

در سیرک‌های هر شبه، شیر نرت کنند...


پ‌ن1) حتما نباید اندیشمند مسلمان باشی تا بفهمی چه کلاهی دارند به سرت می‌مالند!! دانلود و دیدن انیمیشن کوتاه زیر را به همه پیشنهاد می‌کنم ( دانلود )

پ‌ن2) برای خواندن امتحان اقتصاد مهندسی مجبورم برای چند ساعت ذهنم را سودجو کنم. دنبال پول بیشتر،شهرت و شهوت‌ام باشم تا بتوانم ایده‌های خلاقانه بزنم و به سوالات مفهومی جواب بدهم... مخصوصا وقت نوشتن S.W.O.T  !

پ‌ن3) امتحانات که سر می‌رسد اینگونه می‌شوم! سر جنگ دارم با دنیای اطرافم... هر چند این حرفها تکراری است...

پ‌ن4) بی ربط: سال هاست دارم حساب می کنم، چگونه من به اضافه تو ، شد من؟!! یا ایها العزیز...

۱۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۶ دی ۹۲ ، ۱۱:۱۴
امید

چند وقت پیش داشتم کتابی می‌خواندم که با شخصیت‌های بزرگی مصاحبه کرده بود.

سوالی بود توی سوالات که توی جوابها هیچ چیز خاصی نبود...

دورترین خاطره‌ای که از کودکی به ذهن دارید؟

همه صرفا چیزی گفته بودند که گفته باشند...

گفتم من که آدم مهمی نخواهم شد!

ولی بگذار جواب این یک سوال را آماده داشته باشم!

* قطاری می‌ایستد تا مسافران نماز بخوانند- سکو خیلی شلوغ است- دو قطار توی ایستگاه ایستاده است

خانواده ما 6 نفره است و یک کوپه ... به سمت مشهد... و من آخرین بچه و خردسال...

با پدرم می‌روم. می‌خواهم مثلا وضو بگیرم و آب بازی کنم که چون وقت دیر است پدرم می‌گوید نه!

ناراحت می‌شوم و شاید گریه... می‌گویم می‌روم پیش مامان!

اما گم می‌شوم... سوار آن یکی قطار می‌شوم(البته با کمک دو دوستی که پیدا کرده ام!)...

با یک دختر و پسر که خواهر و برادرند بازی می‌کنم(همان دوستانم که مثلا من که خیلی با مزه ام را بغل کرده اند!)

لباسم کشیده می‌شود به دیواره قطار و سیاه می‌شود

به آنها می‌گویم(با گریه) که این قطار ما نیست... چون قبلا لباسم سیاه نشده بود...

پیاده‌ام می‌کنند و قطار می‌رود

با گریه پیش ماموران خط می‌روم(آن دوستانم گفتند که برو پیش آن آقا! خودشان نیامدند چون قطار داشت می‌رفت)

صدایم می‌زنند...

خانواده‌ام بودند... 5 نفرشان دنبال من!

بعدا فهمیدم آن قطار می‌رفته سمت شهری دیگر(فکر کنم اصفهان...)


پ‌ن1) عکسی از آن مشهد برایم یادگار مانده...( مشاهده)

پ‌ن2) هر وقت دلم برای امام رضا(ع) خیلی تنگ می‌شود این فایل را گوش می‌دهم و درود می‌فرستم بر آنکه گفت:

ترکان پارسی‌گو بخشندگان عمرند...

مناجات با امام رضا(ع)--- ( دانلود )

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۲ ، ۲۲:۵۲
امید

دو، سه هفته قبل از سفر، برنامه‌هایت به هم بریزد و بفهمی که کلی و نصفی امتحان و پروژه داری

مجبور بشوی سفرت را لغو کنی

دوست نداشته باشی که بعد از دو سال، امسال مشغول تار تنیدن دور خودت باشی...

دلت بخواهد توی آن بازه زمانی خواب باشی...

دوست نداری بفهمی حالت بد است....

کربلای یکِ دوست‌ات باشد. از تو در مورد حال و هوای آنجا می‌پرسد؛ اما بغض، مثل بربری تازه از فریزر درآمده، توی گلویت گیر کند و نتوانی چیزی بگویی...

فقط اخم کنی و بگویی سعی کن حال کنی!

ساک و کوله‌ات را به دوستت بدهی و بفرستی‌اش برود

نتوانی برای بدرقه‌اش بروی... فقط اس‌ام‌اس بزنی که التماس دعا...

در آن چند روز تلویزیون نبینی که مبادا مسیر پیاده‌روی به چشمت بخورد...

وقتی توی اینترنت چرخ می‌زنی اصلا سمت خبرهایی که در مورد اربعین و پیاده‌روی است نروی که مبادا چشمت به عکسی بخورد...

خودت هم دلیلش را ندانی....

فرار...فرار... فرار کنی از با هر چیزی که خاطرات شیرین آن روزهاست...

 

بعد روز شنبه، پنج روز بعد از اربعین که به خیال خودت همه چیز تمام شده سوار BRT بشوی و بروی دانشگاه...

بعد بنشینی کنار سه نفر که هم سن و سال خودت هستند(شاید هم یکی دو سال کمتر)

شیش جیب پوش

لِه و لَوَرده

کاپشن خسته

صورت های به هم ریخته

اثر لطمه زدن

....

نگاهت می‌رود روی کفش‌شان

دمپایی است! از همان‌ها که عراقی‌ها توی پیاده روی می‌پوشند. همه‌اش شبیه هم است... در شلوغی می‌اندازند و می‌روند توی حرم و برمی‌گردند و یکی دیگر می‌پوشند و می‌روند... نوعی اشتراک هر چه دارند...

دلت می‌ریزد

نمی‌دانی که اینها مسافرند یا نه... نمی دانی که آمده‌اند تا به هم‌ات بریزند...

اما داد می‌زند کربلا بوده‌اند...

دست می‌گذاری روی زانوی یکی‌شان

- داداش از سفر برمی‌گردی؟

سر تکان می‌دهد که یعنی آره... اما لبخندش، یعنی می‌دانم که فهمیدی...

- کربلا بودی؟

می‌گوید آره...

و همه وجودت را می‌ریزد به هم...

می‌فهمی که دیر آمده‌اند، چون شب جمعه را حرم بوده‌اند...

دستش توی دستت است...

خسته است... معلوم است که رفته تا بمیرد، اما برگشته...

در لحظه ای همه خاطرات هجوم می‌آورند روی سرت

لعنت می‌فرستی به تدبیر و فرار کردنت...

 

او که بخواهد حال بدت را نشانت دهد، نشان می‌دهد...بفهم...

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۲ ، ۲۲:۵۷
امید

*  توی هیئت رضا هلالی هستیم. امروز و دیروز مراسم سیاهپوشان مسجد بوده برای محرم. جمعه قبل از محرم است...3 روز به محرم!

سخنران چیزی می گوید که تا به حالا نشنیده ام. عبارتی عربی... روضه اش را شنیده بودم، اما این عبارت از معصوم... این تصویر احساسی... خیلی عجیب بود برایم... اینقدر عجیب که باور نکردم...

** 2 روز بعد از اربعین است... فایل مصاحبه با سعید حدادیان را گوش می دهم... باز هم همان روضه... باز همان عبارت های عربی...

لا تُحرقی قلبی بدمعک حسرتا...

*** توی اینترنت این عبارت را سرچ می کنم...

اولین نتیجه وبلاگی است که روضه ای از سید علی آقا نجفی را گذاشته:

لا تحرقی قلبی...

این سنگین ترین روضه‌ای است که می‌گویند حضرت زهرا(س) را خیلی آشفته می کند، حق هم دارد! چون سخت‌ترین وقت آقا بود. [آن وقتی که] آن دختر دست های اسب آقا را بغل کرده بود و به هیچ وجه هم رها نمی‌کرد. آقا خداحافظی کرده با همه می‌گوید من را رها کنید بروم.

گفت: آقا به خدا قسم رهایت نمی‌کنم مگر اینکه پیاده شوی.

آقا را از اسب پیاده کرد . آقا عجله داشت برای رفتن. گفت دخترم رها کن دست اسبم را. گفت آقا به خدا قسم رها نمی‌کنم مگر اینکه یک لحظه روی زمین بنشینی. آقا را نشاند .گفت : بابا یک لحظه من را بغل کن. یک لحظه من را روی پایت بگذار . آقا طفلش را گرفت. گفت: بابا یادت هست وقتی خبر مرگ مسلم بن عقیل را آوردند دختر مسلم را روی پایت گذاشتی نوازش کردی؟ گفتی اگر بابا نداری من بابای توام؟ بابا دختر مسلم بن عقیل تو را داشت بعد از مرگ پدر ، ولی در این بیابان پر دشمن ، بعد از آنکه همه عزیزان کشته شدند ، عباس کشته شده ، علی اکبر کشته شده ، هیچکس نمانده ، چه کسی بچه های تو را از این بیابان جمع کند؟ این را گفت و شروع کرد به گریه کردن.

می‌گویند اینقدر آقا را آشفته کرد آقا دیگر حرفی نداشت بزند که طفل را تسکین بدهد. چه بگوید آقا؟!

هیچ چیزی برای تسکین طفل نداشت سیدالشهداء.

فقط مثل کسی که التماس می‌کند ، صدا زد : لا تحرقی قلبی بدمعک حسرتاً مادام منی الروح فی جسمانی.

گفت: بابا من ازت تقاضا می‌کنم بیش از این این دل مرا نسوزان. بابا صبر کن. این اشک ها را بگذار برای چند لحظه دیگر. این اشک ها را نگه دار. هنوز جان در بدن دارم. این همه گریه نکن مقابل چشم من.(1)

**** دخترها بابایی اند... پدرها دخترهاشان را خیلی دوست دارند... مباد روزی که دختری با گریه از پدرش چیزی بخواهد و پدر نتواند...دل می سوزد... و هیچ چیز مثل دل سوخته آدم را به خدا نزدیک نمی‌‎کند...

چند شب بی بوسه خوابیدم دهانم تلخ شد---نیستی دختر، مرنج از من، نمی دانی مرا...


(1)تفسیر دعای جوشن کبیر ملاهادی سبزواری . توسط مرحوم سید محمد علی نجفی یزدی . در هیئت خانواده شهدا

پ‌ن) گاهی آدم روضه ای خیلی سنگین را باور نمی‌کند... اما آن روضه ول کن ماجرا نیست...

خودش را به تو می‌رساند...خودش را اثبات می‌کند...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۲ ، ۱۶:۰۹
امید