* برای ساختن یک جهان جعلی، که در آن هیچ چیز، همان چیزی نباشد که باید، گروهانی از آدمها، سرسختانه تلاش کردهاند؛ و ایشان، به احترام همین تلاشِ جانفرسای غولآسای کمرشکن، دَمی به صداقت باز نخواهند گشت؛ دمی.
** یکبار و دوبار دیگر عبارت بالا را بخوان دوست من!
نمیدانم این جمله را در کدام قالب بیاورم. آیا کتاب "یک عاشقانه آرام" نادر ابراهیمی را یک تنقلات روح فرض کنم و ضمن معرفیاش در وبلاگ مربوطه، این جمله را نیز بیاورم. آیا شعر عاشقاش بنامم و آنجا... آیا متاهلانه در ضمن زندگیِ جاری فرضاش کنم و ...
نمیدانم... این جور موقعها برمیگردم سراغ بچه هیئتی... گریه آرامم میکند...
باز هم میخواهم بنالم...
میخواهم بنالم از جهان جعلیای که دور و برم میسازند. به اسم توسعه اقتصادی طوق بندگی بر گردنت میاندازند...
انسانیت کجاست؟ اختیار کجاست؟ آیا مسیری که مردمان این شهر شلوغ، هر صبح تا شام طی میکنند، اختیار است؟ خانههایی که از عشق و محبت خالی است اختیاری است؟
به گمانم ما مسخ شدهایم... (به قول چلچله مهاجر! گَردِ مُرده روی دلهایمان پاشیدهاند)
میخواهم بنالم از رشد غولپیکرانه تکنولوژی... هر روز به رنگی...
اگر این مسیر که دنیای مدرن میپیماید جبری نیست، پس چرا هیچ کس جز معدودی از آزادمردان و صاحبدلان، راه فراری از آن ندارند؟
*** خندهام میگیرد از این همه دروغ مدرن...
چطور باورم شود در دنیایی که قتل و غارت و فحشا ابزاری است در دست اربابان اقتصادی دنیا، همینها نیز از انسانیت و ترحم و ... حرف بزنند؟
صلح در این جهان برای من باور کردنی نیست...
گرگها روبروی هم کمین کردهاند...
نتیجه) عشق، مطلقا چیزی اشرافی نیست تا بتوانی آن را به دلیل آنکه از رفاه برمیآید، محکوم کنی. عشق فقط رشد روح میخواهد... و چه چیزی بهتر از حسین(ع)...(پیدا کردن ربط اش با جملات قبلی با خودتان!)
پن1) حرفهایم تکراری شد... معذرت میخواهم...
پن2) چند وقتی نبودم... درگیر جشنواره فجر بودم(حالا یکی نیست بگه تو چیکارهای مگه؟!) تا همین دیشب فیلم میدیدم که نتیجهاش شد دیدن 17 تا از فیلمهای جشنواره! البته با تکراری ها شد 21 فیلم! تا سال دیگر بیکارم!
انشاءالله در موردشان خواهم نوشت توی تنقلات...