بچه هیئتی

مرد گریه می‌کند... اما زیر سیاهی هیئت

بچه هیئتی

مرد گریه می‌کند... اما زیر سیاهی هیئت

بچه هیئتی

ما را ز تو، غیر از تو تمنایی نیست
حلوا به کسی ده که محبت نچشیده...
مادرم زهرا

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی

۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

یادش بخیر!

این فراز را بار اول روی سنگ قبر سید علی آقا نجفی دیدم.

الهی! هَب لِی کَمالَ الِانقطاعِ الیکَ و انِر اَبصارَ قُلوبِنَا بضِیاء نظرها اِلیکَ...*

چند بار توی قنوتم خواندم و بعد بلاهای عجیب و غریبی سرم آمد!

دفعه بعد که با آن سر و کار داشتم را خوب یادم است.

سوم دبیرستان بودم!

حاجی نجفی یک شب دستم را گرفت(واقعا دستم را گرفت! مچ دستم را!) و گفت می‌خواهم کلاسی توی حسینیه بالای محراب مسجد برگزار کنیم و شما هم بیا کار اجرائیش را انجام بده و من هم خوشحال!

بعد اعلامیه‌ای درست کردم که بزنم به درب و دیوار محل و مساجد برای کلاس اخلاق حاجی.

خواندن کتاب اخلاق شُبّر(همانی که توی فیلم کتاب قانون دست به دست می‌چرخید!)

بالای اعلامیه نوشتم الهی! هَب لِی کَمالَ الِانقطاعِ الیکَ و انِر اَبصارَ قُلوبِنَا بضِیاء نظرها اِلیکَ...

به حاج آقا که نشان دادم خوشحال شد از عبارت! (البته در کنار اینکه ناراحت شد از خوردن اسمش روی اعلامیه)

*قسمتی از مناجات شعبانیه

پ‌ن1) من که هیچ وقت درست نفهمیدم چطور است این عبارت!

هر بار آمدم مانوس شوم با آن، چنان پرت شدم که...

باید یکبار برای شیخ تعریف کنم تا نکته‌اش را برایم بگوید!

پ‌ن2) برای سلامتی حاج آقا نجفی دعایی...

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۳ ، ۲۳:۳۳
امید

همیشه از یادگیری زبان انگلیسی فراری بوده‌ام. نه که بدم بیاید یا اهمیت‌اش را ندانم، نه.

چون هیچ وقت نتوانستم با انگلیسی نفس بکشم.

چون هیچ وقت نتوانستم حرف دلم را با انگلیسی بزنم.

چون نهایت جملاتی که از انگلیسی خواندم متن مهندسی بوده و نهایت جمله‌ای که گفتم I go to bed by bus بوده یا همان I have a window یا ...

نتیجه‌اش هم شد اینکه ترم آخر دانشگاه مثل آهوی توی عسل! توی پاس کردن‌اش مانده‌ام!

اما بر عکس.

دو زبان است که به یادگیری‌شان خیلی علاقه‌مندم. آنقدر که مطمئنم به زودی برای یادگیری درست و حسابی‌شان کاری خواهم کرد.

عربی و ترکی. و هر دو را به خاطر دلم.

هر وقت قرآن و دعا می‌خوانم افسوس می‌خورم که کاش بهتر عربی می‌دانستم.

وقتی کلام امیر المومنین را می‌خوانم اعصابم به هم می‌ریزد وقتی آن وسط ها معنای لغتی را نمی‌دانم و ارتباطم قطع می‌شود.

و ترکی را به خاطر روضه های ترکی.

عذابی است نفهمیدن روضه های ترکی.

پ‌ن) نه اینکه زیاد اهل دعا باشم... اما همین چند باری که مناجات شعبانیه را خوانده ام به نظرم بی‌نظیر است.

سید مهدی شجاعی در " شکوای سبز" ترجمه‌ای زیبا بر این دعای بی‌نظیر نوشته که خواندنی و گریه کردنی است. از دست ندهید.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۳ ، ۲۳:۱۵
امید

بالاخره امروز بعد از دو هفته موفق شدم و به موقع پیدایش کردم.

پول را که گذاشتم توی کیسه‌ی جلویش هیچ حرفی نزد. یعنی حرف زد. فقط پرسید چقدر است و من گفتم هزار تومان و سری به تایید تکان داد. ولی حرفی نزد، یعنی از آن حرفها که توی خیالم بود نزد.

مردم خودشان گفته بودند کسی بیشتر از هزار تومان ندهد تا بقیه هم بتوانند کمک کنند. وگرنه بودند بعضی‌ها که حاضر بودند یکجا پانصد هزار تومان هم بدهند. اما خود حاج احمد هم قبول نمی‌کرد. می‌گفت زیاد است.

رسمش این بود. خرج همان روز زن و بچه‌اش که در می‌آمد کیسه را از جلویش جمع می‌کرد.

پول را که گذاشتم توی کیسه جلویش هیچ حرفی نزد. از شانس بد همان موقع زنی که دست بچه‌اش توی دستش بود، کمی روسری ‌اش را درست کرد و آمد جلو. از روبرو آمد که دیدمش. پول را داده بود دست بچه‌اش. من هم زودی رفتم.

دو سه قدمی رفتم اما خواستم برگردم. حرف مادرم یادم رفته بود.

مادرم می‌گفت پول را که دادی دستش، سریع توی دلت دعایی بکن و از خدا حاجت بخواه. برآورده می‌شود. اما زنی که از روبرو می‌آمد حواسم را پرت کرد و به همین خاطر یادم رفت دعا کنم.

زیر بازارچه داشت شلوغ می‌شد.

جایی که حاج احمد نشسته بود خوب بود. زیاد شلوغ و سر راه نبود. یک نفر با یک عکس رادیولوژی گوشه‌ای ایستاده بود. مثل گربه ای که اطراف قصابی می‌چرخد.

من را که دید به سمتم آمد. رفتم آن طرف کوچه.

همیشه خدا کارشان این است. این دور و بر می‌پلکند شاید کسی پولی بدهد. اما...

شانس آوردم که دیدمش. یعنی روزهای دیگر هم می‌دیدمش. ولی شانس آوردم که هنوز کیسه‌اش جلویش بود.

بعید می‌دانم حاجی باشد. با این پای فلجی که دارد بعید است حاجی شده باشد.

البته بعید هم نیست. هستند آدمهایی توی بازار که حاضرند او و خانواده‌اش را حج ببرند و بیاورند. اما بعید است خودش قبول کند.

بچه که بودم هر چه سعی می‌کردم از او بترسم نمی‌شد. به خاطر پای فلج و عصایی که کنارش می‌گذاشت می‌توانستم بترسم، اما همین که اصلا نگاه به اطراف نمی‌کرد و نمی‌توانستم چشمش را ببینم نمی ‌توانستم از او بترسم.

چند سال بعد که مادرم می‌فرستاد نان بگیرم اگر می‌دیدمش سلام می‌کردم. سرش پائین بود، اما جوابم را می‌داد.

بعدتر اصلا نگاهش که می‌کردم آرام هم می‌شدم.

مادرم می‌گفت پایش را وقتی بنایی میکرده از دست داده. یعنی پایش شکسته بوده و دکتر فرنگی‌ای که حالا شاید مرده بود پایش را به این روز در می‌آورد. پایش خشک شده بود. مادرم هم این حرفها را شنیده بود. یعنی معلوم بود. سن مادرم به این حرفها قد نمی‌دهد. حاج احمد حداقل 70 سال را دارد و جوانی و بنایی کردنش حداقل مال 50-40 سال پیش است.

نان توی دستم کمی خشک شده.

کلید می‌اندازم و در را باز می‌کنم. نان را می‌گذارم توی سفره.

زنم بیدار شده. چای را هم گذاشته.

از دستشویی بیرون می‌آید. دست و صورتش هنوز خیس است. حالش را می‌پرسم. می‌گوید هم خودش و هم بچه‌مان حالشان خوب است. به او میگویم که امروز توانستم به حاج احمد پول بدهم. خوشحال می‌شود. می‌گویم فقط یادم رفته که دعا کنم.

می‌گوید خدا که حرف توی دلت را می‌داند. حتما که نباید به زبان بیاوری.

ته دلم راضی می‌شود. انشاء الله که حرف دکترها غلط است و بچه سالم خواهد بود.


پ‌ن) شخصیت ها داستانکی است!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۳ ، ۱۱:۳۲
امید

برای درس خواندن آمده بودیم خانه‌ی ما.

خانواده‌ ما رفته بودند شهرستان ختم داییِ مادرم. عصری بر‌می‌گشتند.

سعید ساعت 8 صبح آمد. قرار گذاشتیم تا ساعت 12 درس بخوانیم. 12 تا 2 هم استراحت و ناهار.

وسایل و کتابها را وسط پذیرایی پهن کردیم.

نیم ساعتی بود درس می‌خواندیم و سعید برایم چند مسئله را توضیح می‌داد.

یکدفعه مثل اینکه خبر بدی شنیده باشد رفتارش تغییر کرد.

کم‌تر سرش را بالا می‌آورد و مرا نگاه می‌کرد. تعجب کردم.

چند دقیقه بعد خودش حرفش را زد.

- رضا! می‌شه اون قاب عکس پشت سرت را برداری...

نگاه کردم. قاب عکس پدر و مادر و خواهر بزرگترم بود... توی مشهد...

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۳ ، ۱۱:۲۵
امید

چند وقتی است که بچه‌های مدرسه را می‌بریم جلسات یکی از علمای تهران.

یعنی یکبار توی مدرسه اعلام رسمی کردیم و توی برنامه‌های نمازخانه هم می‌گویند.

خود بچه‌ها هم پیگیر شده‌اند و چندتایی‌شان پنج‌شنبه شب‌ها می‌آیند جلسه‌ی ایشان.

بعد از یکی از جلسات دور حاج آقا جمع می‌شویم. من، آقای علویِ ریاضی و 6،7 تا از بچه‌ها.

حاج آقا ما را می‌شناسد. خوش و بشی می‌کنیم.

محسن فاطمی از بچه‌های سوم می‌پرسد:

- حاج آقا ببخشید، در مورد نیت و اینها که امشب صحبت فرمودید، من یک سوالی برام پیش اومد.

حاجی سرش را با لبخند تکان می‌دهد، که یعنی بپرس...

- حاج آقا! (حاج آقا را مثل اوقاتی که توی کلاس آقا می‌گوید، می‌کشد...) اگه آدم یه چیزی رو یه جوری بگه که مثلا منظورش رو یه جور دیگه بفهمند، ولی خودش منظورش یه چیز دیگه باشه، دروغ حساب می‌شه؟

حاج آقا می‌گوید: شاید زبان آدم دروغ نگوید، اما قلب انسان دروغ گفته است و این بد است. آدم باید جوری رفتار کند، جوری واضح و صریح حرف بزند که خدایی نکرده قلبش دروغگو نشود.

حاجی کمی تامل می‌کند و بعد رویش را سمت من و علوی که بزرگتریم می‌کند و می‌گوید:

- مثلا آدم توی نماز می‌گه" ایّاک نعبد و ایّاک نستعین" یعنی فقط از تو یاری می‌جوئیم. بعد توی همان حال نماز داره فکر می‌کنه که برم فلان چیز رو به فلانی بگم که کارم جلو بره. این دروغه. آدم دروغگو می‌شود.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۳ ، ۱۱:۲۴
امید

توی راه با محسن ادامه حرفهای زنگ تفریح را می‌گیریم. تنها فرقش این است اینبار به جای پچ پچ، می‌توانیم بلند بلند حرف بزنیم.

ماشین که توی آفتاب حیاط بوده مثل تنور نانوایی شده است. شیشه را میدهم بالا و محسن کولر می‌گیرد.

تا رستوران 5 دقیقه راه است. غذای مدرسه را نمی‌شود خورد.

این است که از مدرسه برای ناهار و نماز می‌زنیم بیرون و برای زنگ چهارم بر‌می‌گردیم. یک ساعت وقت داریم.

اذان ساعت 1 و پنج دقیقه می‌زند. برای همین زیاد عجله نمی‌کنیم.

من ته‌چین مرغ سفارش می‌دهم و محسن کوبیده. محسن از کوبیده خوردن خسته نمی‌شود!

بدجور با اشتها غذا می‌خورد. می‌گوید تا شب باید درس بدهد.

من که انرژی‌ام اجازه نمی‌دهد. یعنی یک کلاس بیشتر توی آموزشگاه نمی‌توانم بگیرم. اما محسن هر روز بعد از مدرسه دو تا آموزشگاه دیگر هم می‌رود. می‌گوید کار سختی نیست، اما من نمی‌توانم. می‌گوید کافی است انرژی ات را تقسیم کنی از صبح و توی هر کلاس بیش از حد لازم انرژی نگذاری. می‌گوید اصلا گاهی اوقات خودش جلوی خودش را توی کلاس می‌گیرد که هیجان زده نشود. دقیقا موردی است که من به آن مبتلا هستم و کلی از انرژی‌ام را می‌گیرد.

می‌گوید آنچه را که باید بگوید را می‌گوید. وظیفه‌اش را انجام میدهد. آن کس که دیرتر می‌فهمد باید خودش بیشتر تلاش کند. نه اینکه هی اجازه بدهیم سوال بپرسد. کافی است توی دومین سومین سوالش یک چیزی بهش بگویی که از شر سوال پرسیدنش خلاص شوی.

زیاد با نظر محسن موافق نیستم. اما کاریش نمی‌شود کرد.

بحث را می‌برم سر موضوع دیگری...

ناهار تمام می‌شود.

سوار ماشین می‌شویم. برای نماز می‌رویم مسجدی که یکی از علمای خوب و اهل دل تهران آنجا نماز می‌خواند.

کمی از مدرسه دور است، اما می‌ارزد. گاهی چند دقیقه بین دو نماز یک صحبت نُقلی می‌کند که به دل می‌نشیند. من خودم گاهی از همین حرفها سر کلاسم استفاده می‌کنم.

وقتی می‌رسیم اذان تمام شده. وضویمان که تمام می‌شود نماز شروع شده.

بین دو نماز حاج آقا میکروفون را بر می‌دارد و صحبتی در مورد راستگویی می‌کند.

از مراتب راستگویی می‌گوید.

می‌گوید: گاهی آدم عمل ظاهری‌اش با درونش یکی نیست... این دروغ است.

مثلا کاسب هستی و در مغازه به مشتری روی خوش نشان می‌دهی، اما توی دلت اصلا حوصله‌اش را نداری.

یا معلم هستی( معلم را که می‌گوید گوشم تیز می‌شود). صبح که می‌روی توی کلاس درس بدهی اصلا انگار از سر اجبار رفته‌ای، دلت با درس دادن نیست، درس را می‌گویی که وظیفه‌ات را انجام داده باشی، اما اینکه واقعا باید به همه درس را یاد بدهی برایت زیاد مهم نیست... این هم می‌شود عدم راستگویی توی کردار.

نماز دوم را هم می‌خوانیم و راه می‌افتیم.

با خودم می‌گویم کاش سر غذا با محسن سر این موضوع بحث کرده بودم.

اگر اینکار را کرده بودم این حرف حاج آقا بدجوری خوب بود!

می‌رسیم مدرسه. هنوز به قدر یک چایی وقت مانده!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۴۹
امید

انگار که لج کرده باشم.

لج کردن هم نه... اما حس و حالش را نداشتم.

اما پدر و مادرم 2 ساعت قبل از نماز با آب و تاب وضو می‌گرفتند تا از مسافرخانه بروند حرم. توی آن 20 دقیقه که داشتند آماده می‌شدند، انگار هیچ چیزی جز به نماز حرم رسیدن و قبل‌اش قرآن و بعدش دعا خواندن، برای پیرمرد و پیرزن وجود نداشت.

من اما اصلا این حال را نداشتم.

بدتر... وقتی این حس و حالشان را می‌دیدم لج‌ام می‌گرفت. آنقدر که حاضر بودم بگیرم بخوابم و حرم نروم.

شاید اگر مسافر نبودیم و خانه‌مان مشهد بود به خاطر همین موضوع هفته‌ای یکبار هم حرم نمی‌رفتم.

مگر امام رضا فقط توی حرم است؟

نمی‌دانم چطور بعضی‌ها می‌توانند روی کارهایشان اینطور غرق شوند و ساده ... من که اصلا نمی‌توانم...

فکرم این طرف‌ها که می‌رود نمی‌دانم چند چندم!

صدای درب مسافرخانه مرا به خودم می‌آورد و تازه یادم می‌آید که در جواب پدرم که گفته کلید را یادت نرود بدهی به نگهبانیِ دمِ در، سری به تایید تکان داده‌ام.

بلند می‌شوم. انگار که بعد از رفتن پیرزن و پیرمرد، بیشتر خودم شده‌ام.

می‌روم سمت دستشویی وضو می‌گیرم. لباس را می‌پوشم و می‌زنم بیرون. کلید را هم به پیرمرد توی لابی می‌دهم. نگاهش به تلویزیون است و دهانش نیمه باز. انگار که اصلا مرا ندیده.

از مسافرخانه تا حرم سه ‌تا چهارراه است.

توی خیابان‌ها چرخ میزنم. نمی‌دانم چطور بعضی‌ها اینقدر قرآن و دعا می‌خوانند.

آدم باید دلش پیش امام ‌رضا باشد. نه اینکه فقط دعا بخواند و نماز.

البته نه اینکه دل پدر و مادرم پیش امام رضا نباشد‌ها، نه...

گریه‌های پیرزن مجبورمان کرد بیاییم مشهد. هر بار که تلویزیون توی شهادت‌ها و مناسبت‌ها مشهد را نشان می‌دهد پیرزن می‌زند زیر گریه...

یک بستنی از بستنی فروشی می‌خرم. چرخ می‌زنم و می‌روم سمت بازار رضا.

غروب شده. صدای قرآن خواندن می‌آید. نمی‌دانم از کجاست. از حرم است به گمانم.

بعضی مردم انگار که کسی دنبالشان کرده، تند تند می‌روند سمت حرم.

نمی‌فهمم‌شان. اگر بناست دل آدم با امام رضا مانوس شود، دیگر این کارها چه معنی دارد؟

بستنی‌ام تمام شده.

چشمم می‌افتد به تابلوی بالای یکی از دکه‌های نان رضوی توی پیاده‌رو.

سخنی است از امام رضا به این معنی که هیچ چیز برای من محبوب‌تر از نماز اول وقت نیست.

بیست دقیقه دیگر توی بازار چرخ می‌زنم. یک اشترودل از همان دکه می‌خرم و می‌خورم.

نماز حرم تمام شده.مردم دسته دسته بعد از نماز از حرم می‌آیند بیرون. می‌روم توی حرم برای نماز.


پ‌ن) شخصیت‌های توی این پست و چند پست آتی داستانکی هستند! من نیستم!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۴۶
امید