بچه هیئتی

مرد گریه می‌کند... اما زیر سیاهی هیئت

بچه هیئتی

مرد گریه می‌کند... اما زیر سیاهی هیئت

بچه هیئتی

ما را ز تو، غیر از تو تمنایی نیست
حلوا به کسی ده که محبت نچشیده...
مادرم زهرا

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

زنان دست بچه‌هایشان را گرفتند و آنها را از توی کوچه توی خانه آوردند. بچه‌ای توی کوچه‌ها نبود.

عابران پیاده در گوشه‌ی پیاده‌رو با سرعت به سمت مقصدشان رفتند. از شانس بد خود ناراضی بودند و اینکه این چند دقیقه‌ی پیاده‌روی شان را توی این مخمصه افتاده بودند.

آسمان پر از گرد و غبار شد. ذرات گرد و غبار همه جا معلق شد.

پلاستیک‌های خالی، برگ و هرچیزی که امکان پرواز در باد را داشت، توی آسمان بود.

آسمان دیگر آبی نبود. خاکستری شده بود. پر از آت و آشغال.

دیگر پرنده‌ای توی آسمان پرواز نمی‌کرد. تک و توک چند کبوتر به این طرف و آن طرف پرتاب می‌شدند. کنترلشان دست خودشان نبود. آرایش منظمی در کار نبود. هر کدامشان می‌خواست یک جوری از آسمان، این مخمصه بیرون بیاید...

از گنجشک‌ها و پرنده‌های کوچک اثری نبود. صدای زوزه‌ی باد بود که خود را به در و دیوار و پنجره‌ها می‌کوبید.

یا کریم ها توی بالکن‌ها و پشت بام ها پناه گرفته بودند و خدا خدا می‌کردند که بچه‌ای نیاید و مجبورشان نکند پرواز کنند.

 

پرواز برای کبوتر خیلی سخت بود.

باد زیر بال‌هایش زد و تعادلش به هم خورد. نزدیک بود به ساختمان بلندی بخورد.

آسمان دیگر جای امنی برای پرواز آرام نبود.

باد زوزه‌کشان درخت محکمی را از جا درآورد. درخت روی سقف پرایدی که زیرش پارک شده بود افتاد. راننده پراید آنجا نبود. چند نفری در پناه دیوارها طوری که غبار توی چشمشان نرود مثلا اطراف پراید جمع شده بودند و منتظر بودند صاحبش برسد.

کبوتر هنوز توی آسمان بود.

بهترین کار در این وضعیت پرواز در ارتفاع بلند بود.

اوج گرفت. به سمت ابرها رفت.

تنها بود. نه از همراهی خبر بود و نه از آرایش پرواز. رها بود و تنها...

پرهایش گویی داشت از جا در می‌آمد. کمی اگر به بالش انحراف می‌داد، معلوم نبود بتواند خودش را جمع کند یا نه...

به نقطه‌ای نورانی رسید. چشمش دیگر چیزی ندید.

گویی بال زدن احتیاج نداشت. حرارت بدنش خیلی زیاد شد.

نقطه نورانی بزرگ شده بود و حالا همه جا را پر کرده بود.

باد از تکاپو افتاد.

همه جا آرام شد. ذرات آت و آشغال فرو می‌نشست.

سر و کله راننده پراید پیدا شد. مات و مبهوت به ماشینش نگاه می‌کرد که سقفش کج و کوله شده بود.

پرهای کبوتر از آسمان پائین می‌آمد...


پ‌ن) وقتی هوا غبارآلود باشد و طوفانی، راه این است...

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۳ ، ۱۶:۳۱
امید

* )گذر زمان حسرت آفرین است. حسرتش از جنس طمع و حرص نیست. حسرتش از جنس خسران است. از جنس نگاه به حاصلی که می توانست پر برکت و فراوان باشد، اگر به آنچه می دانستی عمل می کردی. اما حالا جز کویری خشک چیزی پیش رویت نیست؛ در کنار دانسته هایی که سنگینی‌اش بر دوشت از یک طرف و برق نگاهش(که شاید اشکی باشد بر گونه اش به حال تو) از سوی دیگر خنجر در نگاهت فرو می‌کند.

و چه سخت و چندین برابر خواهد بود یوم الحسره!

**) این نوشته‌ها آینده نوشت است. همان‌هایی است که قرار است فردا روزی که به زمین خشک و بی محصولم نگاه می‌کنم، نگاهشان برق بزند و گریه به حالم کنند. از جنس کراهت خواب بین الطلوعین است که می‌دانمش و حتی حساب و کتاب هم که می‌کنم، نتیجه‌اش می‌شود بیداری و نشاط روزانه، اما تن به لذت اندک و نخوت بعدش می‌دهم.

این‌ها خط و نشانی است برای خودم که خیلی چیزها را می‌دانستم و عاملش نبودم. شاید به لقمه حرامی و یا به نگاه حرامی...

***) در قدم 15 ام از 21 قدم ترک سیگار می‌خواندم:

" از امروز که تصمیم به ترک سیگار گرفتید، به هر کس که رسیدید، بی دلیل یا با دلیل به او بگوئید که از امروز سیگار نخواهم کشید."

این باعث می‌شود حتی اگر برای خودتان شکسته‌اید، برای خاطر دیگران هم که شده...

البته خودم کلیت این موضوع را قبول ندارم. اما به هر حال گامی‌ست موثر برای آدمی که تصمیمش را گرفته تا خلاص شود از گرفتگی راه تنفسش...

و چقدر سخت و شکننده است تصویر آدمی که همه، حرفهای امید بخش ترک اعتیادش را شنیده اند، اما مکیدن هوای آلوده و خفه‌‌گی اش را هم بعد از آن می‌بینند...

این یادداشت ها گام 15 از 21 گام که چه عرض کنم؛ 1000 گام پیش روست....

****) سوار بر قالی سلیمان خیال می‌شوم و از 40 سالگی‌ام به این روزهای عمر نگاه می‌کنم. و امروز می‌شود 16 سال پیش یعنی سال1393.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۳ ، ۱۹:۲۸
امید

از نسل مسلمان به دنیا آمدیم. از نسل موحد به دنیا آمدیم. از نسل شیعه به دنیا آمدیم.

مجنون نیستیم. عقل داریم. هوش داریم.

از نظر جسمانی نقصی نداریم. گوش داریم و می‌شنویم. چشم داریم و آیات خدا را می‌بینیم.

در دوره ای هستیم که خیلی از مشکلات حل شده.

در دوره ای هستیم که فراوانی است و معاش برای حداقل زندگی، وقت زیادی از ما نمی‌گیرد.

در دوره ای هستیم که خیلی از بزرگان و زندگی‌شان را می‌شناسیم.

در مملکتی هستیم که حاکمان آن داعی حق و عدالت الهی را دارند و تلاش می‌کنند.

فراوانی است... فراوانی است...

از همه بالاتر به مجلس سالار شهیدان هدایت شده‌ایم...

زهی رسوایی و بی‌توفیقی که همه مقدمات فراهم بشود و نتیجه نگیریم...

(زبور اشک-سید علی آقا نجفی یزدی)

 

پ‌ن) نه رمز بلاگم یادم رفته بود و نه اهل و عیالم از دنیا رفته بودند! اسباب کشی کردیم و رفتیم خانه جدیدمان و ماه رمضان شد و من آواره شدم و بعدش رفتم مشهد و درگیر دانش آموزی شدم و آواره تر شدم و محرم شد و...

از این به بعد به امید خدا می‌نویسم...

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۳ ، ۰۸:۱۲
امید