بچه هیئتی

مرد گریه می‌کند... اما زیر سیاهی هیئت

بچه هیئتی

مرد گریه می‌کند... اما زیر سیاهی هیئت

بچه هیئتی

ما را ز تو، غیر از تو تمنایی نیست
حلوا به کسی ده که محبت نچشیده...
مادرم زهرا

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی

۶۰ مطلب با موضوع «من نوشت» ثبت شده است

1- اغراق نمی‌کنم و نمی‌گویم بهترین فیلم! اما جزو بهترین فیلمهایی بود که دیده‌ام تا کنون در عمرم.حالم را خوب کرد!

فهمیدم می شود فیلم هیئتی ساخت! حتی در قعر هالیوود...

فیلمی پسا رستاخیزی!

در موردش زیاد توضیح نمی‌دهم... حس و حالش نیست!

اگر اینترنت دم دستتان است دانلود کنید و ببینید. اگر هم نه از من بگیرید اگر دم دستتان هستم(این دومی بعید است! پس همان دانلود کنید بهتر است!)

پ‌ن1) دیالوگ عالی:

1- به راهت ادامه بده. این به تو ربطی نداره.

2- نفرین بر زمین

به خاطر ما

از خارهایی و از تیغ هایی که از گناه روییدند

برای رفتن از زمین گرفته می شویم

از خاکیم و دوباره به خاک بر می‌گردیم

پ‌ن2) چی؟ اسم فیلم؟!

آهان... The book of Eli

 

2- تعطیلات خود را چگونه سپری کردید؟

نصف شب زنگ زدیم رفیقمون با ماشین اومد دنبالمون رفتیم بغل رودخونه سیب زمینی آتیشی خوردیم! خودمون رو هم مالیدیم به سپر ماشینش که سپری شده باشیم... خونه فک و فامیل هم رفتیم...

کتاب هم خوندیم. کلی هم فیلم دیدیم! مثلا ماتریکس رو که قبلا دیده بودیم و نفهمیده بودیم رو نشستیم دوباره سه قسمتش رو دیدیم(چون معتقد بودیم که فهممون بالاتر رفته مثلا) و ایندفعه فهمیدیم! و فیلمهایی دیگر...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۵۱
امید

سال 1952

63 سال پیش! کوروساوا فیلمی ساخت به اسم Ikiru که من تازه امروز فیلم را دیدم.

فیلمی در مورد خیلی چیزها! مرگ آگاهی-زندگی روزمره کارمندی-انقلاب علیه خود-خلاف جهت شنا کردن در یک زندگی روزانه-بوروکراسی اداری- فداکاری پدر و مادر- خوشی های بیهوده برای فراموشی مرگ- کار برای خلق-فیلمی در راستای کمونیست شاید...

 

سه شنبه هفته پیش بود. ساعت5ونیم از دفتر موسسه می‌زنم بیرون. اول تصمیم گرفتم تا چهاراه ولیعصر بروم و مترو سوار شوم. ولی شلوغی خیابان و تنگ بودن وقت پشیمانم کرد. همین شد که همان میدان ولیعصر سوار تاکسی شدم به سمت آزادی.

باید ساعت6ونیم میرسیدم مهرآباد. اول کلاس خلاقیت ریاضی با بچه ‌ها داشتم تا ساعت 8 و بعدش جلسه نشریه تا 10.

سوار تاکسی که شدم پیرمردی روستایی کنار دستم نشست.

پیرمردی که شبیه شخصیت اصلی فیلم کوروساوا بود. نفهمیدم اهل کدام شهرستان بود اما دستمالی روی سرش بسته بود و کت و شلوار و کفشهایی کهنه و خاک آلود.

جلو، بغل دست راننده خانمی جوان نشسته بود و عقب هم من و این پیرمرد.

راننده زرت و زورت ترمز می‌زد تا یک نفر دیگر را سوار کند، اما همه آریاشهر می‌خواستند بروند نه آزادی.

خلاصه راننده تمام تلاشش را در طول مسیر کرد که یک نفر دیگر را سوار کند اما نتوانست!

توی دلم این را برکت پیرمرد روستایی دانستم که معذب بود.

زیر چشمی حواسش به کارهای من بود و من هم به او. وسط های مسیر دست کردم توی جیب کاپشنم و از لابلای کارتها و کاغذها یک دو تومنی گذاشتم توی جیب دم دستی‌تری.

پیرمرد هم چند دقیقه بعدش سراغ جیبش رفت. شاید منتظر نرخ بود و رویش نمی‌شد بپرسد.

پول خردهایش را در آورد و مشغول دسته کردنشان شد. اسکناس‌های صد و دویستی.

هدفون گذاشتم توی گوشم و مشغول محتویات  mp3 شدم.

 

بین راه زنگ زدم خانه. الان یادم نیست چی باعث شد دلم برای پدر و مادرم تنگ شود یکدفعه. الان حدس میزنم آن پیرمرد مرا یاد پدرم انداخت که روزگاری توی تهران، حوالی همین میدان ولیعصر در به در دنبال کارهای بیمارستان خواهرم می‌دوید. ولی الان دقیقا یادم نیست چه بود.

زنگ زدم. قبل نماز بود. با مادرم صحبت کردم. حال و احوال. گفتم که امشب هم خانه نمی‌آیم و اگر خدا بخواهد فرداشب می‌آیم.

دوباره هدفون را فرو کردم توی گوشم.

 

سمت دانشگاه شریف بود که خانم جوان پیاده شد.

جلوتر راننده از من پرسید کجا پیاده می‌شوم که من گفتم روبروی پایانه. از پیرمرد هم پرسید.

پیرمرد گفت می‌خواهد برود سمت ساوه. اسم یک جایی آن حوالی را گفت. قلعه حسن خانی، جایی...

راننده گفت همین جا پیاده شود. پیرمرد با ترس و لرز پولش را داد. راننده پرسید چقدر است. جواب شنید هزار تومان...

راننده گفت دو نومن. پیرمرد دست کرد توی جیبش. پانصدتومان دیگر داشت. داد.

راننده دادش رفت بالا که من می‌گم دو تومن.

پیرمرد روستایی بود. سر زبانی نداشت.

گفتم برو بقیه اش را من می‌دم. پانصد تومان چیزی نیست. دادم به راننده. توی دلم گفتم(کاش بلند می‌گفتم! حیف که این ریش دست و بال مرا بسته!) اگر ما به خودمان رحم نکنیم چه کسی به ما رحم می‌کند؟این‌ها؟!(این هایش که توی ذهنم آمد یاد ریش خودم افتادم!)

راننده توی آن 10 قدمی که سوارش بودم(ماشینش البته) غرغر کرد که میبیند چقدر برای یک مسافر ترمز زدم، کرایه اش را هم نصفه می‌دهد.... و من فقط تلخندی زدم و گفتم که بنده خدا توی مسیر داشت جیبش را می‌گشت و معلوم بود ندارد و ...

 

پیاده شدم. دیرم شده بود. سوار ون شدم به سمت مهرآباد... کلاس خلاقیت ریاضی! و بعد هم جلسه نشریه...

کلا یادم رفت قضیه را.

تا اینکه امروز فیلم کوروساوا را دیدم. راستی پیرمرد چطوری رفت تا مقصدش؟ پول نداشت...

جلوی فکر خودم را می‌گیرم قبل از اینکه بخواهد تلخ کند دهانم را.

پیرمرد رسیده. یک راننده مرد لابد بوده که او را برساند و فحشی هم نثارش نکند. بعدش هم با غروری که خرد نشده رفته پیش زنش و گفته حال دخترشان امروز بهتر بوده و داروهایش را از ناصر خسرو گرفته و داده به بیمارستان و آزمایش خونش را رسانده به کلینیک دی!

آن هم پیاده!

سرطان خون خیلی سخت است! و سخت تر پدری که دخترش جلوی رویش پرپر بزند. دخترها بابایی اند و پدر ها هم...

 

مرگ آگاهی!

مثل همه‌ی آن مستهای آخر فیلم Ikiru تصمیم می‌گیرم انقلابی زندگی کنم و راه خدمت به مردم را ادامه دهم.

اما فردا که مستی‌ام بپرد! مثل همان آدمهای مست آخر فیلم زندگی‌ام را ادامه می‌دهم.

ایتس نات یور بیزینس! چه جمله خوبی!


پ‌ن1) توی جلسه نشریه راجب فیلم چ صحبت شد. یادم افتاد چندجای فیلم زدم زیر گریه.

یکی از آن جاها موقعی بود که چمران وارد قلعه اصغر وصالی می‌شود. اول فیلم. آهنگش محشر است. شوق کمک رسیدن.

شوق دیدن دوست بین سختی...

توی گوشی‌ام می‌نویسم آهنگ اول چ از فیلم جدا شود.

دیشب این کار را کردم! این را شما هم گوش کنید.( دانلود )

پ‌ن2) فقط یک لحظه تصور می‌کنم لحظه شب اول قبرم را. دوست دارم اگر تو آمدی توی قبرم این آهنگ را بزنند فرشتگان...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۴۳
امید

دیشب آخرین شب بود، با شیفت شب! شب گردی‌های این چند شبه‌ام تمام شد.

امسال توی جشنواره 22 فیلم دیدم!

خیلی فیلم‌ها که می‌خواستم ببینم را دیدم و چندتایی هم جا ماند.

از حوزه هنری که داشتم می‌رفتم سمت گرم‌خانه! با خودم فکر کردم که واقعا اگر یک لحظه از این هوچی‌گری و تبلیغات و اینکه آدم توی یک پیست دوندگی افتاده که بغل دستی‌های احمقش دارند عین بوفالو می‌دوند!(بوفالو را نمی‌دانم چرا آوردم! شاید چون برداشتم از فیلم بوفالو همینی بوده که دارم می‌نویسم) جدا شوم، چه دلیلی داشت که اینهمه پیگیر جشنواره باشم؟

واقعا چه دلیلی؟مگر چه چیز خیلی مهم و آموزنده‌ای آنجا دستم را گرفت؟

من که ذائقه خودم را شناخته بودم پارسال! سال پیش فیلم محبوب من در جشنواره سی و دوم فیلم" امروز" بود که اتفاقا در جشنواره تف هم کف دستش نینداختند.

امسال با" آتلان" عشق کردم که مستندی بود در مورد یک اسب با شخصیت! و ...

 

راستش دلیل خیلی موجهی برای این فیلم دیدن‌هایم پیدا نکردم. تنها دلیلش این بوده که باید می‌دیدم که عقب نمانم و مثلا جلوی بقیه بگویم که آره! مثلا از فیلم بهرام توکلی(من دیه گو مارادونا هستم) مثلا فلان برداشت را کرده‌ام که به عقل بابای کمال تبریزی در طعم شیرین خیال هم نرسیده و مثلا بگویم" خانه دختر" که من دیده‌ام فکر کنم توقیف شود چون داستان پدری است که به دخترش تجاوز کرده! و عمرا کسی در سینما این را نفهمید چون دیالوگش سانسور شده! و مثلا بگویم" احتمال باران اسیدی" در مورد اختلال جنسیت بوده و شمس لنگرودی مرد نیست و مثلا آن دخترک را که گرفتند پسرپوش بود و ...

 

دلیلم نه سرگرمی بود! و نتیجه‌ ای که گرفتم هم فهم عمیق تری از وضع جامعه و تحلیلی از اتفاقات نبود.

دلیلم جو رسانه‌ای و بازی خوردن بود!

سینما مریض است.من هم مریضم. اصلا جامعه ما مریض است. دنیا مریض است!

به قول یک بابایی که اسمش را نمی‌گویم:

" خستگی بیماری قرن رفاه است. انتقاد اخلاقی به جامعه مصرفی، نه تنها مشکلی برای آن ایجاد نمی‌کند که حتی کارکرد هم برایش دارد و آن ایجاد تعادل در جامعه است.

ما در انتظار عصیان‌های وحشیانه و فروپاشی‌های ناگهان هستیم؛ حوادثی که این عشای ربانی سفید را در هم خواهد شکست"


 

پ‌ن1) این بابایی که این جمله‌ی خفن را گفته اسمش ژان بودریار است.یک فیلسوف و جامعه شناس. یک کتابی هم دارد به اسم جامعه مصرفی که کتاب خوبی است!(الان مثلا من اندیشمندم! شیشکی!)

پ‌ن2) عصر یخبندان- روز مبادا- مرگ ماهی- رخ دیوانه- خداحافظی طولانی- خانه دختر-اعترافات ذهن خطرناک من- ماهی سیاه کوچولو-کوچه بی نام-ایران برگر-احتمال باران اسیدی-روباه-من دیه گو مارادونا هستم-بوفالو-من می خوام شاه بشم-آتلان-نزدیک تر و شیفت شب!

چهارتایش جا ماند! ارغوان-تا آمدن احمد-بهمن-چاقی.

شد 22 تا!

پ‌ن3) جایزه جشنواره نیمه سیاسی بود! بهترین فیلم رخ دیوانه نبود. خیلی باگ فیلمنامه ای داشت. اما مفت چنگش!

بهترین بازیگر زن هم باران کوثری نبود! مفت چنگش! آدم بچه پررو باشد و پررویی اش را جلوی دوربین هم ببرد....

اما جوایز من:

عصر یخبندان(فیلم و کارگردانی و بقیه جایزه هایی که دادند به رخ دیوانه!)

بهتربن حس: آتلان

بهترین فیلمنامه: من دیه گو مارادونا هستم!

پ‌ن4) آنچه ندیدم و دوست داشتم ببینم:

مزار شریف-دوران عاشقی-شکاف-طعم شیرین خیال-چهارشنبه19 اردیبهشت-در دنیای تو ساعت چنده؟-بختک-مردی که اسب شد-سمفونی استیضاح-جامه دران-بدون مرز...

پ‌ن5) یه ساعت روضه نوشتم که مثلا افتادم توی جو و رفتم فیلم دیدم! بعد توی پ‌ن4 نشستم اسم 10 تا فیلم آوردم که اگه هنوزم جشنواره بود میرفتم میدیدم!

این یعنی عمق فاجعه! گرفتی؟!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۳۸
امید

* در باب کرامت های اباعبدالله تا بخواهی ماجراهای زیبا در تاریخ آمده است که یکی‌اش کافی است تا بزرگیِ ارباب عالمین برایت روشن شود و هربار طریقه شهادتش را شنیدی گریان شوی. مثل آن مرد اعرابی که وقتی 4هزار دینار را از پشت درب خانه از دستان امام حسین(ع) گرفت، سخت گریست و وقتی امام فرمودند آیا هدیه ام کم است؟ گفت: نه، هرگز اما گریه ام برای این است که چگونه این دستهای سخاوتمند را خاک تیره می‌تواند در بر گیرد؟ (بحارالانوار)

اما حکایتی دیگر هم توی تاریخ آمده است که بدجوری مرا شیفته‌ی این آقا کرده است:

 

** جوانی بود جذامی با سر و رویی آلوده. آنها که آدمیزاد بودند همه از او روگردان و گریزان.

جوان شاید روزگاری را زیبارو بود و چهره‌ای دلنشین داشت اما روزگاری بود بسیار دور.

حالا آنچه همه یادشان بود همین بود و همین: جوانی جذامی با سر و رویی آلوده.

اما جنس حسین(ع) با بقیه فرق داشت. هربار او را فرا می‌خواند. دنبالش می‌فرستاد.

او را داخل خانه و خیمه اش می‌برد. علی‌اکبر و قاسمش را به استقبالش می‌فرستاد. جوانی که سر تا پایش جذام بود...

سر و صورتش را تمییز می‌کرد. لباس نو تنش می‌کرد. از همان لباسهای بهشتی از جنس نور.

مینشست توی صورتش نگاه می‌کرد و لقمه توی دهانش می‌گذاشت.

حتی اگر خانه نداشت، در خانه حسین(ع) جا برای همه بود.

 

گرچه آدمیزاد درمانی برای جذام نداشت، اما حسین(ع) درمانش می‌کرد.

جوان که حالش خوب خوب می‌شد می‌گذاشت و می‌رفت. حتی بدون خداحافظی...

بعد از چند روز دوباره بازمی‌گشت. شاید اول با شرم و خجالت! اما جای دیگری در شهر نداشت...جذامی، با سر و رویی آلوده...

دوباره همان ماجرا. دوباره خوب خوب می‌شد و دوباره...

 

علتش چه بود؟

جوانک با پیرزنی ازدواج کرده بود جذامی. پیرزنی که همه خانه و کاشانه جوان را آلوده کرده بود...

جوانک خوب که می‌شد می‌رفت و باز نوعروس پیرش را در آغوش می‌کشید و صورت پر از چرک و خونش را می‌بوسید و همبسترش می‌شد...

 

پ‌ن) چهره در هم نکش برادر! آن جوانک منم و آن عروس پیر جذامی دنیایم...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۳ ، ۰۹:۴۵
امید

هفت بار پیش دکتر ‌رفت.

بار اول که رفت هرگز فکرش را نمی‌کرد اینقدر طولانی بشود. چندتایی قرص خورده بود.

ولی عجله داشت! سه-چهار روز که گذشت بهتر نشد. دوباره دکتر رفت.

دکتر گفته بود عجله نکن. اگر دارو را دکتر تجویز کرده و مصرف کرده‌ای خوب می‌شوی.

به دکتر گفت آمپول برایش بهتر است. دوتا آمپول زد.

رفت مسافرت. توی سفر آبریزش بینی‌اش بدجور عذابش می‌داد. آخر شهریور بود و سرماخوردگی بد توی مخ بود.

دوباره دکتر رفت. سفکسیم400 برایش نوشت دکتر.

دوتا خورده بود که بالا  آوردنش شروع شد. قرص به معده‌اش که حالا ضعیف هم شده بود نساخت.

در کل چند روز سفر بالا می‌آورد. زهر مارش شد.

توی قطار وضعش خیلی خراب شد. دکتر قطار بهش آمپول ضد تهوع زد تا اینقدر بالا نیاورد.

برگشت و رفت دکتری جدید. برایش کلی آمپول و قرص و دوتا سرم نوشت.

یک هفته گذشت. سرگیجه و تهوع اش بهتر شد. اما هنوز سرماخوردگی توی بدنش بود.

رفت دکتر. همه ماجراها را تعریف کرد. دکتر جدید نسخه قبلی را نگاه کرد. گفت قبلی آنتی بیوتیک برایت ننوشته بوده. فقط برای معده ات دارو داده بوده. سفکسیم بهت نساخت. کوآموکسی کلاو برایت می‌نویسم.

30تا کو آموکسی کلاو خورد! خوب نشد.

بدنش مقاوم شده بود و انگار نه انگار...

دوباره دکتر رفت. برایش 20 تا آزیترومایسین و 2 تا پنی سیلین قوی نوشت و سرم هم داد برای شستشوی بینی‌اش.

داروها را خورد.

سرماخوردگی اش خوب شد.

اما حالا معده‌اش بدجوری داغون شده.

این قرص های آنتی‌بیوتیک پدرش را درآورده. سر درد هم دارد...!

هفت بار دکتر رفته بود. دیگر به هیچ دکتری اعتماد نداشت.

سیگار می‌کشد تا سردردش بهتر شود. سرفه هم می‌کند...

 

پ‌ن1) حکایت ماست! تا کمی بیتاب می‌شویم درب جدیدی پیدا می‌کنیم برای کوبیدن. صبر...

پ‌ن2) مَن اَومَاَ اِلَی مُتَفَاوِتٍ خَذَلَتهُ الحِیَلُ

آن که به کارهای گوناگون پردازد، تدبیرها کار او را سامان ندهد.

نهج البلاغه مولای متقیان- حکمت403

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۳ ، ۰۸:۰۴
امید

حرم امام رضا(ع) هر فصل و زمانی حال و هوای خودش را دارد.

امسال اولین بار بود که اواخر پائیز به پابوسش رفتم.

همیشه تابستان ها و آخر زمستان و دم عید رفته بودم حرم. تابستان‌ها که شلوغ و پر از مسافرها و اردوهای دانش‌آموزی و ... و دم عید هم خلوت و مخصوص مشهدی‌ها و بعضی مسافرها.

اما انگار پائیز فصل زیارت دهاتی‌هاست.

همان‌ها که یک سال آزگار را در زمین هایشان کشاورزی کرده‌اند. حالا که محصولشان را فروخته‌اند و پولی دستشان آمده به زیارت آمده‌اند.

هوا سرد و مه‌آلود بود توی صحن‌ها. برای همین خلوت خلوت بود.

 

در ورودی صحن انقلاب عده‌ای ایستاده‌اند و سینه می‌زنند. کاپشن‌هایشان را روی زمین روی هم ریخته‌اند.

توی صحن انقلاب می‌ایستم.

اول زنگی به مصطفی-دوست دانشگاه و برادر صیغه‌ای ام- می‌زنم.برایش از خلوتی حرم می‌گویم و اینکه جایش خالی‌ست.

دفعه قبلی که با هم مشهد بودیم با هم سر مزار پدرش رفتیم.

از سقاخانه آب برمی‌دارم و می‌خورم.

کنار مقبره شیخ حر عاملی می‌ایستم. امین الله میخوانم و زیارت جامعه.

سردم است بدجور. ساعت10:30 است.

یاد هیئت می‌افتم و اینکه باید تمام شده باشد. زنگی به حاج قاسم می‌زنم و چند دقیقه‌ای صحبت و رساندن سلامش به آقا.

 

از توی صحن آزادی می‌اندازم توی رواق امام خمینی.

هرچند صحن ها خلوت بود، اما به جایش همه توی حرم بودند. با این شرایط هم که همه توی حرم بودند خیلی خلوت بود حرم آقا.

نشاط و شادابی حرم خیلی زیاد بود. همه خنده رو و خوشحال بودند. چیزی که شاید همیشه بوده، اما اینبار خیلی توی چشم بود.

روستایی‌ها با خستگی به زیارت انیس النفوس آمده بودند و آقا خستگی از تنشان به در برده بود.

همه آنجا نشسته‌اند دور هم. ساعت11 شب است.

حلقه‌های 7-8 نفره از زن و مرد که نشسته‌اند و حرف می‌زنند. معلوم است قوم و خویش‌اند و دسته جمع آمده‌اند.

جمعیت بعضی خانواده‌ها زیاد است و همین اثباتی است بر شهری نبودنشان. البته ظاهر هم نشان می‌دهد هرکسی از کجاست.

از مردانی با شلوارهای گشاد و کاپشن‌های سبز کُره‌ای گرفته تا کت و شلوارهای بی اتو که به جای کراوات چفیه به گردن دارند و انگار زیارت امام رضا(علیه السلام) هم مانند زیارت رهبری و امام خمینی(ره) است.

بچه‌های کوچک توی حرم بازی می‌کنند و آرام و قرار ندارند و خانواده‌ها هم کاری ندارند باهاشان و مشغول گپ و گفتند.

 می‌روم سمت حرم. مسیر برایم جدید است و از پائین پای حضرت در می‌آیم و زیارت نامه می‌خوانم.

کمی توی حرم می‌گردم.

پیرزنی را می‌بینم که آفتاب بدجوری صورتش را سوزانده و سیاه است. اشک روی چشمانش است.

معلوم است خیلی سختی کشیده و شاید اول بار است مشهد آمده.

چند دختر  از کنارم رد می‌شوند. نمی بینمشان، اما یکیشان با لهجه غلیظ یزدی به دیگری می‌گوید:"چادرت درست سر کن!"

جوانی جلویم را می‌گیرد که از او و رفقایش عکس بگیرم.4 نفرند. عکس می‌گیرم. می‌پرسم کجایی‌اند و می‌فهمم 2تاشان همدانی‌اند و 2تاشان اهوازی.

 

کفشهایم دستم است. درب حسینیه از 12 تا 3 بسته می‌شود. حرکت می‌کنم به سمت حسینیه. هوا بدجور مه آلود است.

توی راه یاد شعری می‌افتم که قبلا شنیده بودم:

پائیز رسیدم به حرم، با همه گفتم- اینجا چقدر چادر گلدار زیاد است

گندم به کبوتر بدهم؟شعر بگویم؟- آخر چقدر در حرمت کار زیاد است...


 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۳ ، ۱۵:۴۹
امید

کم کم داشت زمان بیرون آمدن جوجه ها از تخم می‌رسید.

مرغ خانگی روی تخم‌ها خوابیده بود و آرامشی داشت به خواب آلوده.

جوجه‌ها کم‌کم بیرون می‌آمدند. اولی، دومی، ...

صاحب‌خانه هر روز به آنها سر می‌زد، ظرف دانه و آب را پر می‌کرد.

همه‌ی جوجه‌ها بیرون آمدند. دور و بر مادرشان راه رفتن را تمرین می‌کردند.

اما یکی از جوجه‌ها با بقیه فرق می‌کرد؛ صاحب‌خانه این را خوب می‌دانست.

روزها می‌گذشت و جوجه‌ها بزرگ‌تر می‌شدند.

صاحب‌خانه مرغ و جوجه‌ها را توی باغ رها و جوجه‌ای که با بقیه فرق داشت را جدا کرد.

مرغ خانگی بی‌تابی می‌کرد. دور و بر صاحب‌خانه می‌رفت.

صاحب‌خانه جوجه را توی دست گرفت و توی حوض آب انداخت، جوجه روی آب ماند.

مرغ لبه‌ی حوض پرید و پا در آب می‌زد و بی‌تابی می‌کرد.

بی‌تابی می‌کرد. اما جوجه خوشحال در آب بازی می‌کرد؛ بعد از چند روز گمشده‌اش را پیدا کرده بود.

مرغ تلاش می‌کرد جوجه را از آب بیرون بیاورد. اما جوجه‌اش اصلا میلی به بیرون آمدن نداشت.

 

روزها می‌گذشت و جوجه‌ها بزرگ‌تر می‌شدند.

خروس که بی‌تابی مرغش را می‌دید لب جوی پر آبی که از باغ می‌گذشت آمد و از جوجه خواست بیرون بیاید و به آشیانه‌ بازگردد.

اما پاسخی دیگر شنید:

" اکنون ای پدر، من دریا می‌بینم که مرکب من شده است و وطنِ من و حال من این است.

اگر تو از منی یا من از تواَم، درآ در این دریا، اگرنه، برو بَرِ مرغان خانگی."*

 

پ‌ن1) عرفا بر آب سوارند... موتوا قبل ان تموتوا...

پ‌ن2) *: مقالات شمس تبریزی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۳ ، ۲۰:۱۰
امید

ریحانه چهار سالش است. دختر خواهرم است و شیرین زبان و کمی هم شلوغ.

عصری رسیدند خانه ما.

هوا خیلی سرد بود و آنها برای خرید کمی بیرون معطل شده بودند.

آمدند. رفتم برای استقبال. ریحانه را بغل کردم و بوسیدمش. صورتش یخ بود.

گذاشتمش زمین؛ دوتا دستم را گذاشتم روی دو طرف صورتش و لبخند زدم.

ریحانه هم خندید و آخیشی! گفت.

یکهو دیدم دستهایم صورتش را پوشانده. از صورتش بزرگتر است.

لبخندم را فرو بردم و از گلویم رفت پائین. بغض شد.

 

پ‌ن) میدونی چرا صورت من شده کبود؟ عمو نبود

میدونی چرا موهام گرفته بوی دود؟ عمو نبود...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۳ ، ۱۴:۰۸
امید

آب نمی‌دانست چیست.

او را توی دریا، انداختند. بهت زده اطرافش را نگاه کرد و پائین رفت.

دست و پا زد و آب توی حلقش رفت. بیشتر دست و پا زد.

زیر آب می‌رفت و بالا می‌آمد و دست و پا می‌زد. روی آب ماندن را می‌خواست، اما دریا را نمی‌شناخت.

کشتی نجاتی رسید و قایقی به آب انداخت...

قایق نزدیک شد و دست به سمتش دراز کرد و گفت" آرام باش!"

تا کمی پائین رفت، دست و پا زد... از قایق دورتر شد.

دست به سمتش دراز کرد و گفت" آرام باش!"

دست و پا زد...

دست و پا می‌زد. نفسش تمام شد. موج او را به زیر برد.

تنهای تنها دست و پا می‌زد. خدا را خوب احساس می‌کرد... اما از قایق دور بود.

مُرد.

جنازه اش روی آب آمد. آب او را همچون مرکبی رهوار بود.

روحش بالای تنش جولان می‌داد.

راهش را فهمید. اما دیر بود...

پ‌ن) مُوتوا قبل اَن تَمُوتوا...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۳ ، ۰۰:۲۳
امید

امروز6 خرداد 1410 است و من 40 ساله ام!

قریب به 17 سال پیش، شب جمعه‌ای بود و من هیئت نرفته؛ در خانه‌ی ییلاقی کرج، مشغول کتاب خواندن بودم.

چهارجلد کتاب پیدا کردم که زمستانم را با آن سپری کردم!

چهارجلد، مجموعه آثار چخوف. چهار جلد که همه‌اش داستان‌های کوتاه بود و هر کدامش 600 صفحه!

چهار جلد که 170 داستان کوتاه و بلند داشت.

البته اینها همه گزیده بهترین داستان های چخوف بود. وگرنه در سال 1883 از او 106 داستان و در سال 1884 از او 78 داستان و در سال بعد 111 داستان و ...

 

آنتوان پاولویچ چخوف. پزشک، داستان سرا، نویسنده، نمایش‌نامه نویس پر آوازه روسی.

اندیشمندی که دیدگاهش از انسان و ارزش انسان را داستان می‌کرد.

او از حرفه‌ی اصلی خود- طبابت- غافل نمی‌ماند. در کنار پزشکی و طبابت، ده‌ها نمایشنامه‌ی کوتاه و بلند، نزدیک به 600 داستان کوتاه و بلند، صدها مقاله و یادداشت و هزاران ‌نامه ( نامه‌های گردآوری شده او، در حدود 12 جلد انتشار یافت) را به رشته تحریر درآورد.

او یک انقلابی بود!

 

یک سال قبل از آشنایی‌ام با چخوف، با نادر ابراهیمی آشنا شدم.

کسی که ابن مشغله اش آرامش دهنده‌ی جوانی‌ام بود و هنوز که هنوز است کتابهایش را مرور می‌کنم و با یک عاشقانه‌ی آرامش زندگی...

او 108 عنوان کتاب(138 جلد) در موضوعات و قالبهای مختلف دارد.

 

نادر ابراهیمی. سال1342 نوشتن را شروع کرد و 1379بیمار شد.

تنوع از آثارش می‌بارد: شعر و ترانه، داستان کوتاه، داستان کودکان، زندگی‌نامه، سفرنامه‌، رمان، فیلم‌نامه، تئوری داستان تحلیل نقاشی و حتی دایره‌المعارف و ترجمه و ...

زن داشت و بچه داشت و کار دولتی نداشت و پدر پولدار نداشت و ...

او هم یک انقلابی بود!

 

من هم یک انقلابی‌ام!

وقتی خالی باشی از تراوش خبری نیست... اما اگر پر باشی...

 

هنوز هم این سال ها سراغ آن متنی می‌روم که آن عزیز نویسنده، در صفحه اول سایتش آورده بود:

آورده‌اند "جان مایه روزگار" چیزی است که بازگشت به آن شدنی نیست. فروپاشی این جان مایه از آن است که جهان به پایان خود نزدیک می‌شود. یک سال نیز، از همین رو بهار یا تابستان ندارد. یک روز هم، به همین سان.

بازگرداندن جهان امروز به صد یا چند صد سالِ پیش، شاید دل خواهِ آدمی باشد، اما شدنی نیست.

پس ارزنده است که هر نسلی، آن چه در توان دارد، به کار بندد.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۳ ، ۱۹:۵۵
امید

زنان دست بچه‌هایشان را گرفتند و آنها را از توی کوچه توی خانه آوردند. بچه‌ای توی کوچه‌ها نبود.

عابران پیاده در گوشه‌ی پیاده‌رو با سرعت به سمت مقصدشان رفتند. از شانس بد خود ناراضی بودند و اینکه این چند دقیقه‌ی پیاده‌روی شان را توی این مخمصه افتاده بودند.

آسمان پر از گرد و غبار شد. ذرات گرد و غبار همه جا معلق شد.

پلاستیک‌های خالی، برگ و هرچیزی که امکان پرواز در باد را داشت، توی آسمان بود.

آسمان دیگر آبی نبود. خاکستری شده بود. پر از آت و آشغال.

دیگر پرنده‌ای توی آسمان پرواز نمی‌کرد. تک و توک چند کبوتر به این طرف و آن طرف پرتاب می‌شدند. کنترلشان دست خودشان نبود. آرایش منظمی در کار نبود. هر کدامشان می‌خواست یک جوری از آسمان، این مخمصه بیرون بیاید...

از گنجشک‌ها و پرنده‌های کوچک اثری نبود. صدای زوزه‌ی باد بود که خود را به در و دیوار و پنجره‌ها می‌کوبید.

یا کریم ها توی بالکن‌ها و پشت بام ها پناه گرفته بودند و خدا خدا می‌کردند که بچه‌ای نیاید و مجبورشان نکند پرواز کنند.

 

پرواز برای کبوتر خیلی سخت بود.

باد زیر بال‌هایش زد و تعادلش به هم خورد. نزدیک بود به ساختمان بلندی بخورد.

آسمان دیگر جای امنی برای پرواز آرام نبود.

باد زوزه‌کشان درخت محکمی را از جا درآورد. درخت روی سقف پرایدی که زیرش پارک شده بود افتاد. راننده پراید آنجا نبود. چند نفری در پناه دیوارها طوری که غبار توی چشمشان نرود مثلا اطراف پراید جمع شده بودند و منتظر بودند صاحبش برسد.

کبوتر هنوز توی آسمان بود.

بهترین کار در این وضعیت پرواز در ارتفاع بلند بود.

اوج گرفت. به سمت ابرها رفت.

تنها بود. نه از همراهی خبر بود و نه از آرایش پرواز. رها بود و تنها...

پرهایش گویی داشت از جا در می‌آمد. کمی اگر به بالش انحراف می‌داد، معلوم نبود بتواند خودش را جمع کند یا نه...

به نقطه‌ای نورانی رسید. چشمش دیگر چیزی ندید.

گویی بال زدن احتیاج نداشت. حرارت بدنش خیلی زیاد شد.

نقطه نورانی بزرگ شده بود و حالا همه جا را پر کرده بود.

باد از تکاپو افتاد.

همه جا آرام شد. ذرات آت و آشغال فرو می‌نشست.

سر و کله راننده پراید پیدا شد. مات و مبهوت به ماشینش نگاه می‌کرد که سقفش کج و کوله شده بود.

پرهای کبوتر از آسمان پائین می‌آمد...


پ‌ن) وقتی هوا غبارآلود باشد و طوفانی، راه این است...

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۳ ، ۱۶:۳۱
امید

* )گذر زمان حسرت آفرین است. حسرتش از جنس طمع و حرص نیست. حسرتش از جنس خسران است. از جنس نگاه به حاصلی که می توانست پر برکت و فراوان باشد، اگر به آنچه می دانستی عمل می کردی. اما حالا جز کویری خشک چیزی پیش رویت نیست؛ در کنار دانسته هایی که سنگینی‌اش بر دوشت از یک طرف و برق نگاهش(که شاید اشکی باشد بر گونه اش به حال تو) از سوی دیگر خنجر در نگاهت فرو می‌کند.

و چه سخت و چندین برابر خواهد بود یوم الحسره!

**) این نوشته‌ها آینده نوشت است. همان‌هایی است که قرار است فردا روزی که به زمین خشک و بی محصولم نگاه می‌کنم، نگاهشان برق بزند و گریه به حالم کنند. از جنس کراهت خواب بین الطلوعین است که می‌دانمش و حتی حساب و کتاب هم که می‌کنم، نتیجه‌اش می‌شود بیداری و نشاط روزانه، اما تن به لذت اندک و نخوت بعدش می‌دهم.

این‌ها خط و نشانی است برای خودم که خیلی چیزها را می‌دانستم و عاملش نبودم. شاید به لقمه حرامی و یا به نگاه حرامی...

***) در قدم 15 ام از 21 قدم ترک سیگار می‌خواندم:

" از امروز که تصمیم به ترک سیگار گرفتید، به هر کس که رسیدید، بی دلیل یا با دلیل به او بگوئید که از امروز سیگار نخواهم کشید."

این باعث می‌شود حتی اگر برای خودتان شکسته‌اید، برای خاطر دیگران هم که شده...

البته خودم کلیت این موضوع را قبول ندارم. اما به هر حال گامی‌ست موثر برای آدمی که تصمیمش را گرفته تا خلاص شود از گرفتگی راه تنفسش...

و چقدر سخت و شکننده است تصویر آدمی که همه، حرفهای امید بخش ترک اعتیادش را شنیده اند، اما مکیدن هوای آلوده و خفه‌‌گی اش را هم بعد از آن می‌بینند...

این یادداشت ها گام 15 از 21 گام که چه عرض کنم؛ 1000 گام پیش روست....

****) سوار بر قالی سلیمان خیال می‌شوم و از 40 سالگی‌ام به این روزهای عمر نگاه می‌کنم. و امروز می‌شود 16 سال پیش یعنی سال1393.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۳ ، ۱۹:۲۸
امید

از نسل مسلمان به دنیا آمدیم. از نسل موحد به دنیا آمدیم. از نسل شیعه به دنیا آمدیم.

مجنون نیستیم. عقل داریم. هوش داریم.

از نظر جسمانی نقصی نداریم. گوش داریم و می‌شنویم. چشم داریم و آیات خدا را می‌بینیم.

در دوره ای هستیم که خیلی از مشکلات حل شده.

در دوره ای هستیم که فراوانی است و معاش برای حداقل زندگی، وقت زیادی از ما نمی‌گیرد.

در دوره ای هستیم که خیلی از بزرگان و زندگی‌شان را می‌شناسیم.

در مملکتی هستیم که حاکمان آن داعی حق و عدالت الهی را دارند و تلاش می‌کنند.

فراوانی است... فراوانی است...

از همه بالاتر به مجلس سالار شهیدان هدایت شده‌ایم...

زهی رسوایی و بی‌توفیقی که همه مقدمات فراهم بشود و نتیجه نگیریم...

(زبور اشک-سید علی آقا نجفی یزدی)

 

پ‌ن) نه رمز بلاگم یادم رفته بود و نه اهل و عیالم از دنیا رفته بودند! اسباب کشی کردیم و رفتیم خانه جدیدمان و ماه رمضان شد و من آواره شدم و بعدش رفتم مشهد و درگیر دانش آموزی شدم و آواره تر شدم و محرم شد و...

از این به بعد به امید خدا می‌نویسم...

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۳ ، ۰۸:۱۲
امید

یادش بخیر!

این فراز را بار اول روی سنگ قبر سید علی آقا نجفی دیدم.

الهی! هَب لِی کَمالَ الِانقطاعِ الیکَ و انِر اَبصارَ قُلوبِنَا بضِیاء نظرها اِلیکَ...*

چند بار توی قنوتم خواندم و بعد بلاهای عجیب و غریبی سرم آمد!

دفعه بعد که با آن سر و کار داشتم را خوب یادم است.

سوم دبیرستان بودم!

حاجی نجفی یک شب دستم را گرفت(واقعا دستم را گرفت! مچ دستم را!) و گفت می‌خواهم کلاسی توی حسینیه بالای محراب مسجد برگزار کنیم و شما هم بیا کار اجرائیش را انجام بده و من هم خوشحال!

بعد اعلامیه‌ای درست کردم که بزنم به درب و دیوار محل و مساجد برای کلاس اخلاق حاجی.

خواندن کتاب اخلاق شُبّر(همانی که توی فیلم کتاب قانون دست به دست می‌چرخید!)

بالای اعلامیه نوشتم الهی! هَب لِی کَمالَ الِانقطاعِ الیکَ و انِر اَبصارَ قُلوبِنَا بضِیاء نظرها اِلیکَ...

به حاج آقا که نشان دادم خوشحال شد از عبارت! (البته در کنار اینکه ناراحت شد از خوردن اسمش روی اعلامیه)

*قسمتی از مناجات شعبانیه

پ‌ن1) من که هیچ وقت درست نفهمیدم چطور است این عبارت!

هر بار آمدم مانوس شوم با آن، چنان پرت شدم که...

باید یکبار برای شیخ تعریف کنم تا نکته‌اش را برایم بگوید!

پ‌ن2) برای سلامتی حاج آقا نجفی دعایی...

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۳ ، ۲۳:۳۳
امید

همیشه از یادگیری زبان انگلیسی فراری بوده‌ام. نه که بدم بیاید یا اهمیت‌اش را ندانم، نه.

چون هیچ وقت نتوانستم با انگلیسی نفس بکشم.

چون هیچ وقت نتوانستم حرف دلم را با انگلیسی بزنم.

چون نهایت جملاتی که از انگلیسی خواندم متن مهندسی بوده و نهایت جمله‌ای که گفتم I go to bed by bus بوده یا همان I have a window یا ...

نتیجه‌اش هم شد اینکه ترم آخر دانشگاه مثل آهوی توی عسل! توی پاس کردن‌اش مانده‌ام!

اما بر عکس.

دو زبان است که به یادگیری‌شان خیلی علاقه‌مندم. آنقدر که مطمئنم به زودی برای یادگیری درست و حسابی‌شان کاری خواهم کرد.

عربی و ترکی. و هر دو را به خاطر دلم.

هر وقت قرآن و دعا می‌خوانم افسوس می‌خورم که کاش بهتر عربی می‌دانستم.

وقتی کلام امیر المومنین را می‌خوانم اعصابم به هم می‌ریزد وقتی آن وسط ها معنای لغتی را نمی‌دانم و ارتباطم قطع می‌شود.

و ترکی را به خاطر روضه های ترکی.

عذابی است نفهمیدن روضه های ترکی.

پ‌ن) نه اینکه زیاد اهل دعا باشم... اما همین چند باری که مناجات شعبانیه را خوانده ام به نظرم بی‌نظیر است.

سید مهدی شجاعی در " شکوای سبز" ترجمه‌ای زیبا بر این دعای بی‌نظیر نوشته که خواندنی و گریه کردنی است. از دست ندهید.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۳ ، ۲۳:۱۵
امید

بالاخره امروز بعد از دو هفته موفق شدم و به موقع پیدایش کردم.

پول را که گذاشتم توی کیسه‌ی جلویش هیچ حرفی نزد. یعنی حرف زد. فقط پرسید چقدر است و من گفتم هزار تومان و سری به تایید تکان داد. ولی حرفی نزد، یعنی از آن حرفها که توی خیالم بود نزد.

مردم خودشان گفته بودند کسی بیشتر از هزار تومان ندهد تا بقیه هم بتوانند کمک کنند. وگرنه بودند بعضی‌ها که حاضر بودند یکجا پانصد هزار تومان هم بدهند. اما خود حاج احمد هم قبول نمی‌کرد. می‌گفت زیاد است.

رسمش این بود. خرج همان روز زن و بچه‌اش که در می‌آمد کیسه را از جلویش جمع می‌کرد.

پول را که گذاشتم توی کیسه جلویش هیچ حرفی نزد. از شانس بد همان موقع زنی که دست بچه‌اش توی دستش بود، کمی روسری ‌اش را درست کرد و آمد جلو. از روبرو آمد که دیدمش. پول را داده بود دست بچه‌اش. من هم زودی رفتم.

دو سه قدمی رفتم اما خواستم برگردم. حرف مادرم یادم رفته بود.

مادرم می‌گفت پول را که دادی دستش، سریع توی دلت دعایی بکن و از خدا حاجت بخواه. برآورده می‌شود. اما زنی که از روبرو می‌آمد حواسم را پرت کرد و به همین خاطر یادم رفت دعا کنم.

زیر بازارچه داشت شلوغ می‌شد.

جایی که حاج احمد نشسته بود خوب بود. زیاد شلوغ و سر راه نبود. یک نفر با یک عکس رادیولوژی گوشه‌ای ایستاده بود. مثل گربه ای که اطراف قصابی می‌چرخد.

من را که دید به سمتم آمد. رفتم آن طرف کوچه.

همیشه خدا کارشان این است. این دور و بر می‌پلکند شاید کسی پولی بدهد. اما...

شانس آوردم که دیدمش. یعنی روزهای دیگر هم می‌دیدمش. ولی شانس آوردم که هنوز کیسه‌اش جلویش بود.

بعید می‌دانم حاجی باشد. با این پای فلجی که دارد بعید است حاجی شده باشد.

البته بعید هم نیست. هستند آدمهایی توی بازار که حاضرند او و خانواده‌اش را حج ببرند و بیاورند. اما بعید است خودش قبول کند.

بچه که بودم هر چه سعی می‌کردم از او بترسم نمی‌شد. به خاطر پای فلج و عصایی که کنارش می‌گذاشت می‌توانستم بترسم، اما همین که اصلا نگاه به اطراف نمی‌کرد و نمی‌توانستم چشمش را ببینم نمی ‌توانستم از او بترسم.

چند سال بعد که مادرم می‌فرستاد نان بگیرم اگر می‌دیدمش سلام می‌کردم. سرش پائین بود، اما جوابم را می‌داد.

بعدتر اصلا نگاهش که می‌کردم آرام هم می‌شدم.

مادرم می‌گفت پایش را وقتی بنایی میکرده از دست داده. یعنی پایش شکسته بوده و دکتر فرنگی‌ای که حالا شاید مرده بود پایش را به این روز در می‌آورد. پایش خشک شده بود. مادرم هم این حرفها را شنیده بود. یعنی معلوم بود. سن مادرم به این حرفها قد نمی‌دهد. حاج احمد حداقل 70 سال را دارد و جوانی و بنایی کردنش حداقل مال 50-40 سال پیش است.

نان توی دستم کمی خشک شده.

کلید می‌اندازم و در را باز می‌کنم. نان را می‌گذارم توی سفره.

زنم بیدار شده. چای را هم گذاشته.

از دستشویی بیرون می‌آید. دست و صورتش هنوز خیس است. حالش را می‌پرسم. می‌گوید هم خودش و هم بچه‌مان حالشان خوب است. به او میگویم که امروز توانستم به حاج احمد پول بدهم. خوشحال می‌شود. می‌گویم فقط یادم رفته که دعا کنم.

می‌گوید خدا که حرف توی دلت را می‌داند. حتما که نباید به زبان بیاوری.

ته دلم راضی می‌شود. انشاء الله که حرف دکترها غلط است و بچه سالم خواهد بود.


پ‌ن) شخصیت ها داستانکی است!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۳ ، ۱۱:۳۲
امید

برای درس خواندن آمده بودیم خانه‌ی ما.

خانواده‌ ما رفته بودند شهرستان ختم داییِ مادرم. عصری بر‌می‌گشتند.

سعید ساعت 8 صبح آمد. قرار گذاشتیم تا ساعت 12 درس بخوانیم. 12 تا 2 هم استراحت و ناهار.

وسایل و کتابها را وسط پذیرایی پهن کردیم.

نیم ساعتی بود درس می‌خواندیم و سعید برایم چند مسئله را توضیح می‌داد.

یکدفعه مثل اینکه خبر بدی شنیده باشد رفتارش تغییر کرد.

کم‌تر سرش را بالا می‌آورد و مرا نگاه می‌کرد. تعجب کردم.

چند دقیقه بعد خودش حرفش را زد.

- رضا! می‌شه اون قاب عکس پشت سرت را برداری...

نگاه کردم. قاب عکس پدر و مادر و خواهر بزرگترم بود... توی مشهد...

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۳ ، ۱۱:۲۵
امید

چند وقتی است که بچه‌های مدرسه را می‌بریم جلسات یکی از علمای تهران.

یعنی یکبار توی مدرسه اعلام رسمی کردیم و توی برنامه‌های نمازخانه هم می‌گویند.

خود بچه‌ها هم پیگیر شده‌اند و چندتایی‌شان پنج‌شنبه شب‌ها می‌آیند جلسه‌ی ایشان.

بعد از یکی از جلسات دور حاج آقا جمع می‌شویم. من، آقای علویِ ریاضی و 6،7 تا از بچه‌ها.

حاج آقا ما را می‌شناسد. خوش و بشی می‌کنیم.

محسن فاطمی از بچه‌های سوم می‌پرسد:

- حاج آقا ببخشید، در مورد نیت و اینها که امشب صحبت فرمودید، من یک سوالی برام پیش اومد.

حاجی سرش را با لبخند تکان می‌دهد، که یعنی بپرس...

- حاج آقا! (حاج آقا را مثل اوقاتی که توی کلاس آقا می‌گوید، می‌کشد...) اگه آدم یه چیزی رو یه جوری بگه که مثلا منظورش رو یه جور دیگه بفهمند، ولی خودش منظورش یه چیز دیگه باشه، دروغ حساب می‌شه؟

حاج آقا می‌گوید: شاید زبان آدم دروغ نگوید، اما قلب انسان دروغ گفته است و این بد است. آدم باید جوری رفتار کند، جوری واضح و صریح حرف بزند که خدایی نکرده قلبش دروغگو نشود.

حاجی کمی تامل می‌کند و بعد رویش را سمت من و علوی که بزرگتریم می‌کند و می‌گوید:

- مثلا آدم توی نماز می‌گه" ایّاک نعبد و ایّاک نستعین" یعنی فقط از تو یاری می‌جوئیم. بعد توی همان حال نماز داره فکر می‌کنه که برم فلان چیز رو به فلانی بگم که کارم جلو بره. این دروغه. آدم دروغگو می‌شود.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۳ ، ۱۱:۲۴
امید

توی راه با محسن ادامه حرفهای زنگ تفریح را می‌گیریم. تنها فرقش این است اینبار به جای پچ پچ، می‌توانیم بلند بلند حرف بزنیم.

ماشین که توی آفتاب حیاط بوده مثل تنور نانوایی شده است. شیشه را میدهم بالا و محسن کولر می‌گیرد.

تا رستوران 5 دقیقه راه است. غذای مدرسه را نمی‌شود خورد.

این است که از مدرسه برای ناهار و نماز می‌زنیم بیرون و برای زنگ چهارم بر‌می‌گردیم. یک ساعت وقت داریم.

اذان ساعت 1 و پنج دقیقه می‌زند. برای همین زیاد عجله نمی‌کنیم.

من ته‌چین مرغ سفارش می‌دهم و محسن کوبیده. محسن از کوبیده خوردن خسته نمی‌شود!

بدجور با اشتها غذا می‌خورد. می‌گوید تا شب باید درس بدهد.

من که انرژی‌ام اجازه نمی‌دهد. یعنی یک کلاس بیشتر توی آموزشگاه نمی‌توانم بگیرم. اما محسن هر روز بعد از مدرسه دو تا آموزشگاه دیگر هم می‌رود. می‌گوید کار سختی نیست، اما من نمی‌توانم. می‌گوید کافی است انرژی ات را تقسیم کنی از صبح و توی هر کلاس بیش از حد لازم انرژی نگذاری. می‌گوید اصلا گاهی اوقات خودش جلوی خودش را توی کلاس می‌گیرد که هیجان زده نشود. دقیقا موردی است که من به آن مبتلا هستم و کلی از انرژی‌ام را می‌گیرد.

می‌گوید آنچه را که باید بگوید را می‌گوید. وظیفه‌اش را انجام میدهد. آن کس که دیرتر می‌فهمد باید خودش بیشتر تلاش کند. نه اینکه هی اجازه بدهیم سوال بپرسد. کافی است توی دومین سومین سوالش یک چیزی بهش بگویی که از شر سوال پرسیدنش خلاص شوی.

زیاد با نظر محسن موافق نیستم. اما کاریش نمی‌شود کرد.

بحث را می‌برم سر موضوع دیگری...

ناهار تمام می‌شود.

سوار ماشین می‌شویم. برای نماز می‌رویم مسجدی که یکی از علمای خوب و اهل دل تهران آنجا نماز می‌خواند.

کمی از مدرسه دور است، اما می‌ارزد. گاهی چند دقیقه بین دو نماز یک صحبت نُقلی می‌کند که به دل می‌نشیند. من خودم گاهی از همین حرفها سر کلاسم استفاده می‌کنم.

وقتی می‌رسیم اذان تمام شده. وضویمان که تمام می‌شود نماز شروع شده.

بین دو نماز حاج آقا میکروفون را بر می‌دارد و صحبتی در مورد راستگویی می‌کند.

از مراتب راستگویی می‌گوید.

می‌گوید: گاهی آدم عمل ظاهری‌اش با درونش یکی نیست... این دروغ است.

مثلا کاسب هستی و در مغازه به مشتری روی خوش نشان می‌دهی، اما توی دلت اصلا حوصله‌اش را نداری.

یا معلم هستی( معلم را که می‌گوید گوشم تیز می‌شود). صبح که می‌روی توی کلاس درس بدهی اصلا انگار از سر اجبار رفته‌ای، دلت با درس دادن نیست، درس را می‌گویی که وظیفه‌ات را انجام داده باشی، اما اینکه واقعا باید به همه درس را یاد بدهی برایت زیاد مهم نیست... این هم می‌شود عدم راستگویی توی کردار.

نماز دوم را هم می‌خوانیم و راه می‌افتیم.

با خودم می‌گویم کاش سر غذا با محسن سر این موضوع بحث کرده بودم.

اگر اینکار را کرده بودم این حرف حاج آقا بدجوری خوب بود!

می‌رسیم مدرسه. هنوز به قدر یک چایی وقت مانده!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۴۹
امید

انگار که لج کرده باشم.

لج کردن هم نه... اما حس و حالش را نداشتم.

اما پدر و مادرم 2 ساعت قبل از نماز با آب و تاب وضو می‌گرفتند تا از مسافرخانه بروند حرم. توی آن 20 دقیقه که داشتند آماده می‌شدند، انگار هیچ چیزی جز به نماز حرم رسیدن و قبل‌اش قرآن و بعدش دعا خواندن، برای پیرمرد و پیرزن وجود نداشت.

من اما اصلا این حال را نداشتم.

بدتر... وقتی این حس و حالشان را می‌دیدم لج‌ام می‌گرفت. آنقدر که حاضر بودم بگیرم بخوابم و حرم نروم.

شاید اگر مسافر نبودیم و خانه‌مان مشهد بود به خاطر همین موضوع هفته‌ای یکبار هم حرم نمی‌رفتم.

مگر امام رضا فقط توی حرم است؟

نمی‌دانم چطور بعضی‌ها می‌توانند روی کارهایشان اینطور غرق شوند و ساده ... من که اصلا نمی‌توانم...

فکرم این طرف‌ها که می‌رود نمی‌دانم چند چندم!

صدای درب مسافرخانه مرا به خودم می‌آورد و تازه یادم می‌آید که در جواب پدرم که گفته کلید را یادت نرود بدهی به نگهبانیِ دمِ در، سری به تایید تکان داده‌ام.

بلند می‌شوم. انگار که بعد از رفتن پیرزن و پیرمرد، بیشتر خودم شده‌ام.

می‌روم سمت دستشویی وضو می‌گیرم. لباس را می‌پوشم و می‌زنم بیرون. کلید را هم به پیرمرد توی لابی می‌دهم. نگاهش به تلویزیون است و دهانش نیمه باز. انگار که اصلا مرا ندیده.

از مسافرخانه تا حرم سه ‌تا چهارراه است.

توی خیابان‌ها چرخ میزنم. نمی‌دانم چطور بعضی‌ها اینقدر قرآن و دعا می‌خوانند.

آدم باید دلش پیش امام ‌رضا باشد. نه اینکه فقط دعا بخواند و نماز.

البته نه اینکه دل پدر و مادرم پیش امام رضا نباشد‌ها، نه...

گریه‌های پیرزن مجبورمان کرد بیاییم مشهد. هر بار که تلویزیون توی شهادت‌ها و مناسبت‌ها مشهد را نشان می‌دهد پیرزن می‌زند زیر گریه...

یک بستنی از بستنی فروشی می‌خرم. چرخ می‌زنم و می‌روم سمت بازار رضا.

غروب شده. صدای قرآن خواندن می‌آید. نمی‌دانم از کجاست. از حرم است به گمانم.

بعضی مردم انگار که کسی دنبالشان کرده، تند تند می‌روند سمت حرم.

نمی‌فهمم‌شان. اگر بناست دل آدم با امام رضا مانوس شود، دیگر این کارها چه معنی دارد؟

بستنی‌ام تمام شده.

چشمم می‌افتد به تابلوی بالای یکی از دکه‌های نان رضوی توی پیاده‌رو.

سخنی است از امام رضا به این معنی که هیچ چیز برای من محبوب‌تر از نماز اول وقت نیست.

بیست دقیقه دیگر توی بازار چرخ می‌زنم. یک اشترودل از همان دکه می‌خرم و می‌خورم.

نماز حرم تمام شده.مردم دسته دسته بعد از نماز از حرم می‌آیند بیرون. می‌روم توی حرم برای نماز.


پ‌ن) شخصیت‌های توی این پست و چند پست آتی داستانکی هستند! من نیستم!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۴۶
امید