بچه هیئتی

مرد گریه می‌کند... اما زیر سیاهی هیئت

بچه هیئتی

مرد گریه می‌کند... اما زیر سیاهی هیئت

بچه هیئتی

ما را ز تو، غیر از تو تمنایی نیست
حلوا به کسی ده که محبت نچشیده...
مادرم زهرا

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۲۵ ق.ظ

امانت دار

برای درس خواندن آمده بودیم خانه‌ی ما.

خانواده‌ ما رفته بودند شهرستان ختم داییِ مادرم. عصری بر‌می‌گشتند.

سعید ساعت 8 صبح آمد. قرار گذاشتیم تا ساعت 12 درس بخوانیم. 12 تا 2 هم استراحت و ناهار.

وسایل و کتابها را وسط پذیرایی پهن کردیم.

نیم ساعتی بود درس می‌خواندیم و سعید برایم چند مسئله را توضیح می‌داد.

یکدفعه مثل اینکه خبر بدی شنیده باشد رفتارش تغییر کرد.

کم‌تر سرش را بالا می‌آورد و مرا نگاه می‌کرد. تعجب کردم.

چند دقیقه بعد خودش حرفش را زد.

- رضا! می‌شه اون قاب عکس پشت سرت را برداری...

نگاه کردم. قاب عکس پدر و مادر و خواهر بزرگترم بود... توی مشهد...

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۹۳/۰۳/۱۱
امید

نظرات  (۴)

 

میلاد حسین نوگل زهراشده امشب

گیتى ز رخش طور تجلا شده امشب

ده مژده ى جانبخش بعالم ز قدومش

زیرا که در رحمت حق واشده امشب . . .

میلاد امام حسین (ع) مبارک

پاسخ:

ارباب فقط حسینه...

۱۱ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۴۹ امیرحسین حاجی زاده
آفرین جیگر طلا!
پاسخ:
بله؟!
۱۲ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۲۷ علی اکبر قلیچ خانی
خیلی پخته و کوتاه نوشتی. کی میشه رمانی با این ویژگیها ازت ببینم؟
پاسخ:
دارم روش کار می کنم!!!!
ییییییهو چه خبر شد ؟ 
علی یارمون
پاسخ:
منقلب شدم!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی