آیت اللهِ غمگین...
سلام حضرت آیت الله...
خوبی؟... من هم.. .شکر... امّا کمی... بگذریم...
نمیدانم بار چندم است که به دیدارت میآیم. اما هر بار که آمدهام آرام شدهام...
اولین بار را به خوبی یاد دارم... کمی تصویر مبهم است. فقط یادم است 5 یا 6 ساله بودم. با مادرم کنارت نشسته بودم و مادر مرا نصیحت میکرد... بعد هم به تو خیره شد و کمی گریه کرد... بچه سال بودم...
حال که دقیقتر میشوم، 6 ساله بودم. چند ماه بعد از عروسیِ خواهر بزرگترم بود که آمدیم دیدار شما... با خانواده داماد... و من خیلی شیطنت کردم و مادر که میخواست نصیحتام کند، مرا پیش شما آورد...
حضرت آیت الله...
هر بار که پیش روی شما میایستم حس میکنم قیامت شده و روبروی خدا ایستادهام...
هر بار که پا برهنه میشوم و میآیم جلوتر... وقتی با تو روبرو میشوم، تنهای تنها... دیگر جلوی چشمم هیچ چیز نیست جز تو و آسمان... افقی تا بیکران... سرم را بالا میگیرم و به آسمان نگاه میکنم و تو...
چشمانم را میبندم و صدای تو در گوشم میپیچد... انگار روبروی خدا ایستاده ام...
حضرت آیت الله...
تو مرجع تقلید من هستی... نماد پاکی و پاک کنندگی...
تو هر چیز بد و آلودهای را درون خودت میکشی و پاکاش میکنی...
تو از درون پر از ناله و غوغایی... اما آرام به ما میرسی...
غوغا میکنی... به خودت میپیچی... فریاد میزنی... اما در خودت...
حضرت آیت الله...
تو آیهای هستی که غمگین است...
برای همین دوستترت دارم...
کاش مدینه هم یکی مثل تو را داشت. آن وقت مولای مردان، شاید به جای چاه، تو را انتخاب میکرد... شاید...
حضرت آیت الله...
این بار هم آرام شدم... امشب کنار تو چند ساعتی نشستم، راه رفتم و دراز کشیدم...
پن1) خیلی ناگهانی(15 الی 20 دقیقه) تصمیم گرفتیم برویم دیدار حضرت آیت الله....
راهی شدیم با چند تا از بچهها...آنها برگشتند و من 3-4 روزی ماندم...
پن2) بنا داشتم بین دو ترم دانشگاه بروم کویر را ببینم... اما سر از دریا در آوردم....
دریا! دریا! دوباره دریا! دریا!
باران! باران! دوباره باران! باران!
ای کاش تمام فصل ها حرف تو بود:
باران! باران! همیشه باران! باران!
پن3)این را هم آنجا درست کردم:
بعدا دیدم میشود مثل این تابلوهای روشنفکری نگاهش کرد! اعدام یک مبارز(آجر به دست) و رویش جوانه ها... تازه آب هم از سرش گذشته...!!!(البته همه این ها در هنگام خلق این اثر هنری مد نظر بود! به جان خودم!)