سه شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۳، ۰۲:۰۸ ب.ظ
عمو نبود...
ریحانه چهار سالش است. دختر خواهرم است و شیرین زبان و کمی هم شلوغ.
عصری رسیدند خانه ما.
هوا خیلی سرد بود و آنها برای خرید کمی بیرون معطل شده بودند.
آمدند. رفتم برای استقبال. ریحانه را بغل کردم و بوسیدمش. صورتش یخ بود.
گذاشتمش زمین؛ دوتا دستم را گذاشتم روی دو طرف صورتش و لبخند زدم.
ریحانه هم خندید و آخیشی! گفت.
یکهو دیدم دستهایم صورتش را پوشانده. از صورتش بزرگتر است.
لبخندم را فرو بردم و از گلویم رفت پائین. بغض شد.
پن) میدونی چرا صورت من شده کبود؟ عمو نبود
میدونی چرا موهام گرفته بوی دود؟ عمو نبود...
۹۳/۰۹/۱۱