بچه هیئتی

مرد گریه می‌کند... اما زیر سیاهی هیئت

بچه هیئتی

مرد گریه می‌کند... اما زیر سیاهی هیئت

بچه هیئتی

ما را ز تو، غیر از تو تمنایی نیست
حلوا به کسی ده که محبت نچشیده...
مادرم زهرا

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
شنبه, ۷ دی ۱۳۹۲، ۱۰:۵۷ ب.ظ

فرار؟!

دو، سه هفته قبل از سفر، برنامه‌هایت به هم بریزد و بفهمی که کلی و نصفی امتحان و پروژه داری

مجبور بشوی سفرت را لغو کنی

دوست نداشته باشی که بعد از دو سال، امسال مشغول تار تنیدن دور خودت باشی...

دلت بخواهد توی آن بازه زمانی خواب باشی...

دوست نداری بفهمی حالت بد است....

کربلای یکِ دوست‌ات باشد. از تو در مورد حال و هوای آنجا می‌پرسد؛ اما بغض، مثل بربری تازه از فریزر درآمده، توی گلویت گیر کند و نتوانی چیزی بگویی...

فقط اخم کنی و بگویی سعی کن حال کنی!

ساک و کوله‌ات را به دوستت بدهی و بفرستی‌اش برود

نتوانی برای بدرقه‌اش بروی... فقط اس‌ام‌اس بزنی که التماس دعا...

در آن چند روز تلویزیون نبینی که مبادا مسیر پیاده‌روی به چشمت بخورد...

وقتی توی اینترنت چرخ می‌زنی اصلا سمت خبرهایی که در مورد اربعین و پیاده‌روی است نروی که مبادا چشمت به عکسی بخورد...

خودت هم دلیلش را ندانی....

فرار...فرار... فرار کنی از با هر چیزی که خاطرات شیرین آن روزهاست...

 

بعد روز شنبه، پنج روز بعد از اربعین که به خیال خودت همه چیز تمام شده سوار BRT بشوی و بروی دانشگاه...

بعد بنشینی کنار سه نفر که هم سن و سال خودت هستند(شاید هم یکی دو سال کمتر)

شیش جیب پوش

لِه و لَوَرده

کاپشن خسته

صورت های به هم ریخته

اثر لطمه زدن

....

نگاهت می‌رود روی کفش‌شان

دمپایی است! از همان‌ها که عراقی‌ها توی پیاده روی می‌پوشند. همه‌اش شبیه هم است... در شلوغی می‌اندازند و می‌روند توی حرم و برمی‌گردند و یکی دیگر می‌پوشند و می‌روند... نوعی اشتراک هر چه دارند...

دلت می‌ریزد

نمی‌دانی که اینها مسافرند یا نه... نمی دانی که آمده‌اند تا به هم‌ات بریزند...

اما داد می‌زند کربلا بوده‌اند...

دست می‌گذاری روی زانوی یکی‌شان

- داداش از سفر برمی‌گردی؟

سر تکان می‌دهد که یعنی آره... اما لبخندش، یعنی می‌دانم که فهمیدی...

- کربلا بودی؟

می‌گوید آره...

و همه وجودت را می‌ریزد به هم...

می‌فهمی که دیر آمده‌اند، چون شب جمعه را حرم بوده‌اند...

دستش توی دستت است...

خسته است... معلوم است که رفته تا بمیرد، اما برگشته...

در لحظه ای همه خاطرات هجوم می‌آورند روی سرت

لعنت می‌فرستی به تدبیر و فرار کردنت...

 

او که بخواهد حال بدت را نشانت دهد، نشان می‌دهد...بفهم...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۲/۱۰/۰۷
امید

نظرات  (۹)

از ما نیاز میرسد و از تو ناز
دردسری شده سفر کربلای من
اللهم ارزقنا زیارة الحسین.
انشا.. اگه زنده بودیم سال بعد.
پاسخ:
ایشالا توگِدِر(together) کربلا!
فرار می کنی ولی آوار می شوند روی سرت، بدتر است...
دلت می خواهد تلویزیون را داغون کنی..
گوشی ات را خاموش کنی تا پیام های حلالیت را نبینی...
ولی همه آوار می شوند روی سرت...
دوست صدبار کربلا رفته ات از تو می خواهد از کربلا حرف بزنی از تویی که کربلا ندیده ای...
و تو کورمال و شکسته شکسته حرف می زنی برای خودت...
هیئت نمی روی تا نشماری تعداد بچه هایی که نیستند...
اما افاقه نمی کند...

پاسخ:
هیئت نمی روی...
ولی روز به روز بدتر می شوی
۰۸ دی ۹۲ ، ۱۳:۳۴ محمد تقی عسکری رکن آبادی

سلام امید جان

می خونمت!!!!

پاسخ:
ممنون....
۰۸ دی ۹۲ ، ۱۵:۰۷ علی اکبر قلیچ خانی
سلام
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
پاسخ:
قصه رنجیدن نیست آقا... قصه...
ااو که بخواهد حال بدت را نشانت دهد، نشان می‌دهد....
می فهمم!
پاسخ:
ممنون که سر زدی...
۰۹ دی ۹۲ ، ۲۳:۰۴ یادواره شهدا
شما هم دعوتید !!
پاسخ:
باشه...
۰۹ دی ۹۲ ، ۲۳:۲۶ چلچله مهاجر
سلام 
من تنبلی ام را انداختم گردن قسمت !!!
علی یارمون
پاسخ:
تنبلی نه اخوی!
حالِ بد!
۱۰ دی ۹۲ ، ۰۰:۵۸ مهدی غلامی
سلام
ولا یمکن الفرار من حکومتک ...
او دوستت دارد. خودش هم اذیت می شود که حالت بد شود. اما، اما مجبور است به خاطر خودت هم که شده تو را به یاد خودش بیندازد. هرچند او هم  اذیت می شود که کسی به یاد او بیفتد. او می خواهد همه به یاد خدا بیفتند، اما دست خودش نیست. از خودش اراده ای که ندارد، این خداست که دوست دارد همه به یاد حسینش باشند...
پاسخ:
گفتی...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی