فرار؟!
دو، سه هفته قبل از سفر، برنامههایت به هم بریزد و بفهمی که کلی و نصفی امتحان و پروژه داری
مجبور بشوی سفرت را لغو کنی
دوست نداشته باشی که بعد از دو سال، امسال مشغول تار تنیدن دور خودت باشی...
دلت بخواهد توی آن بازه زمانی خواب باشی...
دوست نداری بفهمی حالت بد است....
کربلای یکِ دوستات باشد. از تو در مورد حال و هوای آنجا میپرسد؛ اما بغض، مثل بربری تازه از فریزر درآمده، توی گلویت گیر کند و نتوانی چیزی بگویی...
فقط اخم کنی و بگویی سعی کن حال کنی!
ساک و کولهات را به دوستت بدهی و بفرستیاش برود
نتوانی برای بدرقهاش بروی... فقط اساماس بزنی که التماس دعا...
در آن چند روز تلویزیون نبینی که مبادا مسیر پیادهروی به چشمت بخورد...
وقتی توی اینترنت چرخ میزنی اصلا سمت خبرهایی که در مورد اربعین و پیادهروی است نروی که مبادا چشمت به عکسی بخورد...
خودت هم دلیلش را ندانی....
فرار...فرار... فرار کنی از با هر چیزی که خاطرات شیرین آن روزهاست...
بعد روز شنبه، پنج روز بعد از اربعین که به خیال خودت همه چیز تمام شده سوار BRT بشوی و بروی دانشگاه...
بعد بنشینی کنار سه نفر که هم سن و سال خودت هستند(شاید هم یکی دو سال کمتر)
شیش جیب پوش
لِه و لَوَرده
کاپشن خسته
صورت های به هم ریخته
اثر لطمه زدن
....
نگاهت میرود روی کفششان
دمپایی است! از همانها که عراقیها توی پیاده روی میپوشند. همهاش شبیه هم است... در شلوغی میاندازند و میروند توی حرم و برمیگردند و یکی دیگر میپوشند و میروند... نوعی اشتراک هر چه دارند...
دلت میریزد
نمیدانی که اینها مسافرند یا نه... نمی دانی که آمدهاند تا به همات بریزند...
اما داد میزند کربلا بودهاند...
دست میگذاری روی زانوی یکیشان
- داداش از سفر برمیگردی؟
سر تکان میدهد که یعنی آره... اما لبخندش، یعنی میدانم که فهمیدی...
- کربلا بودی؟
میگوید آره...
و همه وجودت را میریزد به هم...
میفهمی که دیر آمدهاند، چون شب جمعه را حرم بودهاند...
دستش توی دستت است...
خسته است... معلوم است که رفته تا بمیرد، اما برگشته...
در لحظه ای همه خاطرات هجوم میآورند روی سرت
لعنت میفرستی به تدبیر و فرار کردنت...
او که بخواهد حال بدت را نشانت دهد، نشان میدهد...بفهم...
دردسری شده سفر کربلای من
اللهم ارزقنا زیارة الحسین.
انشا.. اگه زنده بودیم سال بعد.