مرغان خانگی
کم کم داشت زمان بیرون آمدن جوجه ها از تخم میرسید.
مرغ خانگی روی تخمها خوابیده بود و آرامشی داشت به خواب آلوده.
جوجهها کمکم بیرون میآمدند. اولی، دومی، ...
صاحبخانه هر روز به آنها سر میزد، ظرف دانه و آب را پر میکرد.
همهی جوجهها بیرون آمدند. دور و بر مادرشان راه رفتن را تمرین میکردند.
اما یکی از جوجهها با بقیه فرق میکرد؛ صاحبخانه این را خوب میدانست.
روزها میگذشت و جوجهها بزرگتر میشدند.
صاحبخانه مرغ و جوجهها را توی باغ رها و جوجهای که با بقیه فرق داشت را جدا کرد.
مرغ خانگی بیتابی میکرد. دور و بر صاحبخانه میرفت.
صاحبخانه جوجه را توی دست گرفت و توی حوض آب انداخت، جوجه روی آب ماند.
مرغ لبهی حوض پرید و پا در آب میزد و بیتابی میکرد.
بیتابی میکرد. اما جوجه خوشحال در آب بازی میکرد؛ بعد از چند روز گمشدهاش را پیدا کرده بود.
مرغ تلاش میکرد جوجه را از آب بیرون بیاورد. اما جوجهاش اصلا میلی به بیرون آمدن نداشت.
روزها میگذشت و جوجهها بزرگتر میشدند.
خروس که بیتابی مرغش را میدید لب جوی پر آبی که از باغ میگذشت آمد و از جوجه خواست بیرون بیاید و به آشیانه بازگردد.
اما پاسخی دیگر شنید:
" اکنون ای پدر، من دریا میبینم که مرکب من شده است و وطنِ من و حال من این است.
اگر تو از منی یا من از تواَم، درآ در این دریا، اگرنه، برو بَرِ مرغان خانگی."*
پن1) عرفا بر آب سوارند... موتوا قبل ان تموتوا...
پن2) *: مقالات شمس تبریزی