بچه هیئتی

مرد گریه می‌کند... اما زیر سیاهی هیئت

بچه هیئتی

مرد گریه می‌کند... اما زیر سیاهی هیئت

بچه هیئتی

ما را ز تو، غیر از تو تمنایی نیست
حلوا به کسی ده که محبت نچشیده...
مادرم زهرا

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
جمعه, ۱ اسفند ۱۳۹۳، ۰۲:۴۳ ب.ظ

مستی ام که بپرد...

سال 1952

63 سال پیش! کوروساوا فیلمی ساخت به اسم Ikiru که من تازه امروز فیلم را دیدم.

فیلمی در مورد خیلی چیزها! مرگ آگاهی-زندگی روزمره کارمندی-انقلاب علیه خود-خلاف جهت شنا کردن در یک زندگی روزانه-بوروکراسی اداری- فداکاری پدر و مادر- خوشی های بیهوده برای فراموشی مرگ- کار برای خلق-فیلمی در راستای کمونیست شاید...

 

سه شنبه هفته پیش بود. ساعت5ونیم از دفتر موسسه می‌زنم بیرون. اول تصمیم گرفتم تا چهاراه ولیعصر بروم و مترو سوار شوم. ولی شلوغی خیابان و تنگ بودن وقت پشیمانم کرد. همین شد که همان میدان ولیعصر سوار تاکسی شدم به سمت آزادی.

باید ساعت6ونیم میرسیدم مهرآباد. اول کلاس خلاقیت ریاضی با بچه ‌ها داشتم تا ساعت 8 و بعدش جلسه نشریه تا 10.

سوار تاکسی که شدم پیرمردی روستایی کنار دستم نشست.

پیرمردی که شبیه شخصیت اصلی فیلم کوروساوا بود. نفهمیدم اهل کدام شهرستان بود اما دستمالی روی سرش بسته بود و کت و شلوار و کفشهایی کهنه و خاک آلود.

جلو، بغل دست راننده خانمی جوان نشسته بود و عقب هم من و این پیرمرد.

راننده زرت و زورت ترمز می‌زد تا یک نفر دیگر را سوار کند، اما همه آریاشهر می‌خواستند بروند نه آزادی.

خلاصه راننده تمام تلاشش را در طول مسیر کرد که یک نفر دیگر را سوار کند اما نتوانست!

توی دلم این را برکت پیرمرد روستایی دانستم که معذب بود.

زیر چشمی حواسش به کارهای من بود و من هم به او. وسط های مسیر دست کردم توی جیب کاپشنم و از لابلای کارتها و کاغذها یک دو تومنی گذاشتم توی جیب دم دستی‌تری.

پیرمرد هم چند دقیقه بعدش سراغ جیبش رفت. شاید منتظر نرخ بود و رویش نمی‌شد بپرسد.

پول خردهایش را در آورد و مشغول دسته کردنشان شد. اسکناس‌های صد و دویستی.

هدفون گذاشتم توی گوشم و مشغول محتویات  mp3 شدم.

 

بین راه زنگ زدم خانه. الان یادم نیست چی باعث شد دلم برای پدر و مادرم تنگ شود یکدفعه. الان حدس میزنم آن پیرمرد مرا یاد پدرم انداخت که روزگاری توی تهران، حوالی همین میدان ولیعصر در به در دنبال کارهای بیمارستان خواهرم می‌دوید. ولی الان دقیقا یادم نیست چه بود.

زنگ زدم. قبل نماز بود. با مادرم صحبت کردم. حال و احوال. گفتم که امشب هم خانه نمی‌آیم و اگر خدا بخواهد فرداشب می‌آیم.

دوباره هدفون را فرو کردم توی گوشم.

 

سمت دانشگاه شریف بود که خانم جوان پیاده شد.

جلوتر راننده از من پرسید کجا پیاده می‌شوم که من گفتم روبروی پایانه. از پیرمرد هم پرسید.

پیرمرد گفت می‌خواهد برود سمت ساوه. اسم یک جایی آن حوالی را گفت. قلعه حسن خانی، جایی...

راننده گفت همین جا پیاده شود. پیرمرد با ترس و لرز پولش را داد. راننده پرسید چقدر است. جواب شنید هزار تومان...

راننده گفت دو نومن. پیرمرد دست کرد توی جیبش. پانصدتومان دیگر داشت. داد.

راننده دادش رفت بالا که من می‌گم دو تومن.

پیرمرد روستایی بود. سر زبانی نداشت.

گفتم برو بقیه اش را من می‌دم. پانصد تومان چیزی نیست. دادم به راننده. توی دلم گفتم(کاش بلند می‌گفتم! حیف که این ریش دست و بال مرا بسته!) اگر ما به خودمان رحم نکنیم چه کسی به ما رحم می‌کند؟این‌ها؟!(این هایش که توی ذهنم آمد یاد ریش خودم افتادم!)

راننده توی آن 10 قدمی که سوارش بودم(ماشینش البته) غرغر کرد که میبیند چقدر برای یک مسافر ترمز زدم، کرایه اش را هم نصفه می‌دهد.... و من فقط تلخندی زدم و گفتم که بنده خدا توی مسیر داشت جیبش را می‌گشت و معلوم بود ندارد و ...

 

پیاده شدم. دیرم شده بود. سوار ون شدم به سمت مهرآباد... کلاس خلاقیت ریاضی! و بعد هم جلسه نشریه...

کلا یادم رفت قضیه را.

تا اینکه امروز فیلم کوروساوا را دیدم. راستی پیرمرد چطوری رفت تا مقصدش؟ پول نداشت...

جلوی فکر خودم را می‌گیرم قبل از اینکه بخواهد تلخ کند دهانم را.

پیرمرد رسیده. یک راننده مرد لابد بوده که او را برساند و فحشی هم نثارش نکند. بعدش هم با غروری که خرد نشده رفته پیش زنش و گفته حال دخترشان امروز بهتر بوده و داروهایش را از ناصر خسرو گرفته و داده به بیمارستان و آزمایش خونش را رسانده به کلینیک دی!

آن هم پیاده!

سرطان خون خیلی سخت است! و سخت تر پدری که دخترش جلوی رویش پرپر بزند. دخترها بابایی اند و پدر ها هم...

 

مرگ آگاهی!

مثل همه‌ی آن مستهای آخر فیلم Ikiru تصمیم می‌گیرم انقلابی زندگی کنم و راه خدمت به مردم را ادامه دهم.

اما فردا که مستی‌ام بپرد! مثل همان آدمهای مست آخر فیلم زندگی‌ام را ادامه می‌دهم.

ایتس نات یور بیزینس! چه جمله خوبی!


پ‌ن1) توی جلسه نشریه راجب فیلم چ صحبت شد. یادم افتاد چندجای فیلم زدم زیر گریه.

یکی از آن جاها موقعی بود که چمران وارد قلعه اصغر وصالی می‌شود. اول فیلم. آهنگش محشر است. شوق کمک رسیدن.

شوق دیدن دوست بین سختی...

توی گوشی‌ام می‌نویسم آهنگ اول چ از فیلم جدا شود.

دیشب این کار را کردم! این را شما هم گوش کنید.( دانلود )

پ‌ن2) فقط یک لحظه تصور می‌کنم لحظه شب اول قبرم را. دوست دارم اگر تو آمدی توی قبرم این آهنگ را بزنند فرشتگان...

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۳/۱۲/۰۱
امید

نظرات  (۱)

۰۲ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۳۵ علی اکبر قلیچ خانی
مشی زندگی شیعی زندگی با مردم است با نداری هاشان ، چه مالی چه عاطفی چه دانایی...
پاسخ:

ماجرا این است! کم کم کمیت بالا گرفت...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی