بچه هیئتی

مرد گریه می‌کند... اما زیر سیاهی هیئت

بچه هیئتی

مرد گریه می‌کند... اما زیر سیاهی هیئت

بچه هیئتی

ما را ز تو، غیر از تو تمنایی نیست
حلوا به کسی ده که محبت نچشیده...
مادرم زهرا

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
جمعه, ۹ خرداد ۱۳۹۳، ۰۷:۴۹ ب.ظ

کلاس

توی راه با محسن ادامه حرفهای زنگ تفریح را می‌گیریم. تنها فرقش این است اینبار به جای پچ پچ، می‌توانیم بلند بلند حرف بزنیم.

ماشین که توی آفتاب حیاط بوده مثل تنور نانوایی شده است. شیشه را میدهم بالا و محسن کولر می‌گیرد.

تا رستوران 5 دقیقه راه است. غذای مدرسه را نمی‌شود خورد.

این است که از مدرسه برای ناهار و نماز می‌زنیم بیرون و برای زنگ چهارم بر‌می‌گردیم. یک ساعت وقت داریم.

اذان ساعت 1 و پنج دقیقه می‌زند. برای همین زیاد عجله نمی‌کنیم.

من ته‌چین مرغ سفارش می‌دهم و محسن کوبیده. محسن از کوبیده خوردن خسته نمی‌شود!

بدجور با اشتها غذا می‌خورد. می‌گوید تا شب باید درس بدهد.

من که انرژی‌ام اجازه نمی‌دهد. یعنی یک کلاس بیشتر توی آموزشگاه نمی‌توانم بگیرم. اما محسن هر روز بعد از مدرسه دو تا آموزشگاه دیگر هم می‌رود. می‌گوید کار سختی نیست، اما من نمی‌توانم. می‌گوید کافی است انرژی ات را تقسیم کنی از صبح و توی هر کلاس بیش از حد لازم انرژی نگذاری. می‌گوید اصلا گاهی اوقات خودش جلوی خودش را توی کلاس می‌گیرد که هیجان زده نشود. دقیقا موردی است که من به آن مبتلا هستم و کلی از انرژی‌ام را می‌گیرد.

می‌گوید آنچه را که باید بگوید را می‌گوید. وظیفه‌اش را انجام میدهد. آن کس که دیرتر می‌فهمد باید خودش بیشتر تلاش کند. نه اینکه هی اجازه بدهیم سوال بپرسد. کافی است توی دومین سومین سوالش یک چیزی بهش بگویی که از شر سوال پرسیدنش خلاص شوی.

زیاد با نظر محسن موافق نیستم. اما کاریش نمی‌شود کرد.

بحث را می‌برم سر موضوع دیگری...

ناهار تمام می‌شود.

سوار ماشین می‌شویم. برای نماز می‌رویم مسجدی که یکی از علمای خوب و اهل دل تهران آنجا نماز می‌خواند.

کمی از مدرسه دور است، اما می‌ارزد. گاهی چند دقیقه بین دو نماز یک صحبت نُقلی می‌کند که به دل می‌نشیند. من خودم گاهی از همین حرفها سر کلاسم استفاده می‌کنم.

وقتی می‌رسیم اذان تمام شده. وضویمان که تمام می‌شود نماز شروع شده.

بین دو نماز حاج آقا میکروفون را بر می‌دارد و صحبتی در مورد راستگویی می‌کند.

از مراتب راستگویی می‌گوید.

می‌گوید: گاهی آدم عمل ظاهری‌اش با درونش یکی نیست... این دروغ است.

مثلا کاسب هستی و در مغازه به مشتری روی خوش نشان می‌دهی، اما توی دلت اصلا حوصله‌اش را نداری.

یا معلم هستی( معلم را که می‌گوید گوشم تیز می‌شود). صبح که می‌روی توی کلاس درس بدهی اصلا انگار از سر اجبار رفته‌ای، دلت با درس دادن نیست، درس را می‌گویی که وظیفه‌ات را انجام داده باشی، اما اینکه واقعا باید به همه درس را یاد بدهی برایت زیاد مهم نیست... این هم می‌شود عدم راستگویی توی کردار.

نماز دوم را هم می‌خوانیم و راه می‌افتیم.

با خودم می‌گویم کاش سر غذا با محسن سر این موضوع بحث کرده بودم.

اگر اینکار را کرده بودم این حرف حاج آقا بدجوری خوب بود!

می‌رسیم مدرسه. هنوز به قدر یک چایی وقت مانده!

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۳/۰۳/۰۹
امید

نظرات  (۲)

۱۰ خرداد ۹۳ ، ۰۹:۴۰ علی اکبر قلیچ خانی
خیر ببینی برادر، جنبش نرم افزاری است قبول حق
پاسخ:
کرتیم آقا!
شاید در داستان خیلی اطلاعات را نباید پوست کنده به مخاطب بدهی . 
از حرکات و سکنات و مکانها و اعمال ، مخاطب خودش بفمهد که مثلا ناهار تمام می شود !!

من اینطور فکر می کنم شاید هم اشتباه باشد . گفتم یه چیزی گفته باشم !!!  (:
خیلی دمت گرم . 

پاسخ:
درستش همین است
ولی گاهی هم اینجوری بگوییم زیاد بد نمی شود
چون توی حاشیه است و زیاد جلوی دوربین نمی آید
ولی اصل حرفتان قبول!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی