کلاس
توی راه با محسن ادامه حرفهای زنگ تفریح را میگیریم. تنها فرقش این است اینبار به جای پچ پچ، میتوانیم بلند بلند حرف بزنیم.
ماشین که توی آفتاب حیاط بوده مثل تنور نانوایی شده است. شیشه را میدهم بالا و محسن کولر میگیرد.
تا رستوران 5 دقیقه راه است. غذای مدرسه را نمیشود خورد.
این است که از مدرسه برای ناهار و نماز میزنیم بیرون و برای زنگ چهارم برمیگردیم. یک ساعت وقت داریم.
اذان ساعت 1 و پنج دقیقه میزند. برای همین زیاد عجله نمیکنیم.
من تهچین مرغ سفارش میدهم و محسن کوبیده. محسن از کوبیده خوردن خسته نمیشود!
بدجور با اشتها غذا میخورد. میگوید تا شب باید درس بدهد.
من که انرژیام اجازه نمیدهد. یعنی یک کلاس بیشتر توی آموزشگاه نمیتوانم بگیرم. اما محسن هر روز بعد از مدرسه دو تا آموزشگاه دیگر هم میرود. میگوید کار سختی نیست، اما من نمیتوانم. میگوید کافی است انرژی ات را تقسیم کنی از صبح و توی هر کلاس بیش از حد لازم انرژی نگذاری. میگوید اصلا گاهی اوقات خودش جلوی خودش را توی کلاس میگیرد که هیجان زده نشود. دقیقا موردی است که من به آن مبتلا هستم و کلی از انرژیام را میگیرد.
میگوید آنچه را که باید بگوید را میگوید. وظیفهاش را انجام میدهد. آن کس که دیرتر میفهمد باید خودش بیشتر تلاش کند. نه اینکه هی اجازه بدهیم سوال بپرسد. کافی است توی دومین سومین سوالش یک چیزی بهش بگویی که از شر سوال پرسیدنش خلاص شوی.
زیاد با نظر محسن موافق نیستم. اما کاریش نمیشود کرد.
بحث را میبرم سر موضوع دیگری...
ناهار تمام میشود.
سوار ماشین میشویم. برای نماز میرویم مسجدی که یکی از علمای خوب و اهل دل تهران آنجا نماز میخواند.
کمی از مدرسه دور است، اما میارزد. گاهی چند دقیقه بین دو نماز یک صحبت نُقلی میکند که به دل مینشیند. من خودم گاهی از همین حرفها سر کلاسم استفاده میکنم.
وقتی میرسیم اذان تمام شده. وضویمان که تمام میشود نماز شروع شده.
بین دو نماز حاج آقا میکروفون را بر میدارد و صحبتی در مورد راستگویی میکند.
از مراتب راستگویی میگوید.
میگوید: گاهی آدم عمل ظاهریاش با درونش یکی نیست... این دروغ است.
مثلا کاسب هستی و در مغازه به مشتری روی خوش نشان میدهی، اما توی دلت اصلا حوصلهاش را نداری.
یا معلم هستی( معلم را که میگوید گوشم تیز میشود). صبح که میروی توی کلاس درس بدهی اصلا انگار از سر اجبار رفتهای، دلت با درس دادن نیست، درس را میگویی که وظیفهات را انجام داده باشی، اما اینکه واقعا باید به همه درس را یاد بدهی برایت زیاد مهم نیست... این هم میشود عدم راستگویی توی کردار.
نماز دوم را هم میخوانیم و راه میافتیم.
با خودم میگویم کاش سر غذا با محسن سر این موضوع بحث کرده بودم.
اگر اینکار را کرده بودم این حرف حاج آقا بدجوری خوب بود!
میرسیم مدرسه. هنوز به قدر یک چایی وقت مانده!