اقتصاد مهندسی
1- هر رفتاری که نادرست است، یا ریشه در سنت دارد یا دستور...
2- در جوامع پیشرفته، خود جوامع به درک این مسئله میرسند که باید به برخی مسائلی که ما آنها را اخلاقی مینامیم عمل کنند، بدون اینکه مبانی اعتقادی داشته باشند...
3- آدام اسمیت: در شرایط رقابتی کامل و سالم، تلاش برای منافع شخصی منجر به رشد منافع ملی میشود...
4- معمولا رشد جمعیت را میتوان میوه توسعهنیافتگی دانست، چرا که معمولا قشر ضعیف و توسعه نیافته به سراغ آن میروند...
5- همه موارد...
همه مواردی که در بالا ذکر شد گزارههایی است که استاد خوبم(که انصافا خیلی چیزها از او یاد گرفتم) در درس اقتصاد مهندسی قاطی داستانهای قشنگاش توی شکم من ریخت...
استادی که همه دغدغهاش توسعه فکری است. او که هر وقت با او به صحبت مشغول شدم، تا ساعت8:30 شب به گفتگو ایستادیم (کلاس ساعت 5:30 تمام میشد البته!)
درس او با این جمله شروع میشد که اگر 1 میلیون به کسی بدهید و بخواهید سال بعد از او بگیرید، چقدر میگیرید؟
1 میلیون؟ یک و دویست؟ یک و چهارصد؟
و بعد اولین گزینهای که به آن میخندیدیم 1 میلیون بود، که مگر احمقیم؟ ارزش پولمان کم میشود...
نمیخواهم مثل یک ریشمغز همه نگاهها را معطوف 3-4 گزاره به ظاهر جنجالی کنم و بزنم زیر بازی ( به قول استاد Claim کنم!) و داد و هوار راه بیندازم که اینها چیست که داری به خوردِ خِرَد ما میدهی؟! که مثلا این ها که میگویی محاسبه سود و اینهاست که رباست... قرار ما این بود که تو درس و فرمول یاد ما بدهی...
او مبانی فکریاش را خیلی شیک و باکلاس، در بین یک سری داستان جذاب به ما میگفت... او زحمت کشیده بود و هنوز هم داشت زحمت میکشید... وقتی میخواست از توسعه یافتگی و مسیری که در ایران هم در حال طی شدن است حرف بزند، گریه شوقاش را میشد دید...
او از جامعه جهانی حرف میزد. از اینکه ما هم باید در این مسیر به باقی کشورها کمک کنیم، نه اینکه قُد باشیم و مغرور...
او خیلی چیزها میگفت...
او بیدین نبود! وقتی خاطراتش در جنگ و عملیات مرصاد و محسن رضایی و... را گفت چهار شاخم برید!
وقتی جلسه آخر که همه از او شیرینی خواستند گفت 28 صفر است و خوب نیست، کف کردم!
جمع اضداد بود!
او نمیدانست دارد چه میکند.
او در بین یک سری دانشجو که تمام فکر و ذکرشان درس و نمره و ریکام گرفتن و اپلای بود (و بعضا دوست شدن با یک دختر و خوش گذرانی...) داشت حرفهایی میزد که آنها را به راهشان مطمئن کند...
او بیدارباش نمیداد... او بدتر لالایی میخواند...
او داشت آخرین هُرم و گرمای خاکستر امید را با فاضلاب و پسآب کشورهای توسعه یافته خاموش میکرد... او نمیدانست که با این حرفهایش همه را مصمم میکند که باید از این کشور بروند...
او از آنور مرزها میگفت و میگفت آنجا میتوانی حق و حقوقت را بگیری، ولی در این کشور...(نمیگویم بیراه میگفت...)
حرفهای او، سعی در ویران کردن پایههای اعتقادی متحجرانه داشت، اما کاش روی این زمین ویران که ساخت، یک بنای خوبی میساخت...
نهایت تصویری که از آیندهای عالی برای ما ساخت این بود، که یک مدیر موفق شوی که قدرت مذاکره داشته باشی و بتوانی به سود عالی برسی... بتوانی شرکتی که توی آن یک آدم حرفهای و مدیر هستی را به سودهای بالا برسانی...
او از تنهایی و بیچارگی جهان توسعه یافتهاش چیزی نگفت...
او نگفت که پس آدم بودنمان چه میشود؟
او نگفت مادر بودن چیست؟
او نگفت که فرق ما با ابزار و چرخدنده چیست؟
او نگفت سر پرنده بودنمان چه آمد...
او نگفت که سر عشق چه آمد؟!
آری
میتوانم شهروند مطیعی برای این جامعه جهانی باشم.
توسعه یافته شوم.
میتوان مطیع بود، آرام... ابزار بود و غذایی هم برای خود و خانواده از کنار این سفره برداشت.
اما...
نه! من جنگل زادهام... تنها چیزی که میتواند دلگرمام کند کبریت است...
سگ باش و هرزهگرد و مخواه این مشعبدان
در سیرکهای هر شبه، شیر نرت کنند...
پن1) حتما نباید اندیشمند مسلمان باشی تا بفهمی چه کلاهی دارند به سرت میمالند!! دانلود و دیدن انیمیشن کوتاه زیر را به همه پیشنهاد میکنم ( دانلود )
پن2) برای خواندن امتحان اقتصاد مهندسی مجبورم برای چند ساعت ذهنم را سودجو کنم. دنبال پول بیشتر،شهرت و شهوتام باشم تا بتوانم ایدههای خلاقانه بزنم و به سوالات مفهومی جواب بدهم... مخصوصا وقت نوشتن S.W.O.T !
پن3) امتحانات که سر میرسد اینگونه میشوم! سر جنگ دارم با دنیای اطرافم... هر چند این حرفها تکراری است...
پن4) بی ربط: سال هاست دارم حساب می کنم، چگونه من به اضافه تو ، شد من؟!! یا ایها العزیز...