برای مادران
از سال دوم دبیرستان تا آخر پیش دانشگاهی پاتوقم بیشتر پنج شنبه ها بهشت زهرا بود.
گاهی با رفقا، گاهی تکی... خدا حفظ اش کند علی شفاعتی که آن موقع ها، هم رکاب خوبی بود برایم. گاهی وسط هفته، گاهی آخر هفته...
خودم با وسط هفته بیشتر صفا میکردم، اما نمی شد پنج شنبه ها نرفت. انصافا پنج شنبه ها را فقط به خاطر دیدن آخرین نسل عشق میرفتم.
مادران شهدا...
حالا که دارم می نویسم هم، اشک پشت پلکم لمبر زده و نمی توانم درست مانیتور را ببینم.
می رفتم و یک گوشه مینشستم و به حرف زدن مادرها گوش می دادم با پسرهاشان...
گریه می کردم با گریه مادری که از پسرش گلایه می کرد که چرا دیگر به خوابش نمی آید...
گریه می کردم با گریه مادری که تنها بود...
این گریه ها فقط برای آخر هفته نبود...
یکشنبه ها هم گریه می کردم وقتی می دیدم مادری بالای سر قبر بچه اش، روی آن کمد های فلزی که عکس و یادگاری تویش گذاشته اند، پلاستیک خریدش را جا گذاشته است. گریه می کردم وقتی می دیدم یک بسته پای مرغ خریده بوده که با آن سوپی بپزد و خریدش حالا خوراک گربه ها بود...
گریه می کردم وقتی...
یادش بخیر!
یک روز پنج شنبه داشتم از سر مزار شهید چمران برمی گشتم که توی همان میدانی، کنار شیر آبی پیرزنی دیدم که خیلی خمیده بود. چادرش به کمرش گره زده شده بود و داشت دو تا دبه آب پر میکرد که ببرد سر خاک پسرش...
گفتم مادر بگذار کمکت کنم.
چرخید که نگاهم کند و تشکر کند که دیدم چشم هایش برق زد و چند ثانیه مبهوت نگاهم کرد.
زد زیر گریه... من هم گریه کردم توی خودم.
همراهش آبها را بردم. نشستم سر قبر پسرش و فاتحه ای خواندم.
به عکس پسرش نگاه کردم... خیلی شبیه بودیم... خیلی شبیه بودیم....
کیف پارچه ای اش که مثل این پاکت های کفشی است که می گذارند جلوی ورودی مسجد و امامزاده ها را گرفت جلویم. از تویش یک سیب برداشتم و گریه کنان رفتم...
یادش بخیر...
یادش بخیر! توی سال پیش دانشگاهی می رفتیم بهشت زهرا(س)، آن هم شب! یادش بخیر! یک شب گشت پلیس من و بابک و علی را گرفت! بعد که دید حال و هوایمان بارانی است، بیسم اش را روشن کرد و داد دستم و گفت یه ذره مداحی کن! ما از خنده مرده بودیم! بنده خدا از ما جو گیر تر بود!
یادش بخیر! روز قبل از کنکور چهارشنبه بود. علی شفاعتی را کشیدم کنار! گفتم فردا که پنج شنبه است، صبح برو بهشت زهرا(س)! برو به مادر شهدا بگو برایم دعا کنند. بگو یکی از بچه هاشان دارد کنکور می دهد... بگو دعا کنند که رتبه ام خوب شود و بتوانم رهرو بچه هاشان باشم...
مطمئنا به دعای مادرانم بود که اینطور شد، اما من ارتباطم را قطع کردم!
دانشگاه آمدم و دیگر وقت نکردم زیاد بروم... نه آخر هفته و نه وسط هفته...
حال دلم بدجور خراب است.
گاهی که خیلی حال دلم بد بود می رفتم...
من ارتباطم را قطع کردم و حالا توی این قفس گیر افتاده ام...
خوردیم چو گنجشک به دیوار بلورین!
پنداشته بودیم که این پنجره باز است....
پ ن) نوشته اکبر آقا توی غبار(مادران قاسم آبادها) را خواندم و با پلک تر نوشتم اینها را...