بچه هیئتی
الان که می نویسم 36 روز مانده به محرم...
بچه هیئتی که باشی از الان چلّه زیارت عاشورا و صلوات می گیری که به محرم برسی و سوز و گداز بیشتر هم می خواهی...
راستی گفتم بچه هیئتی!
چه زود گذشت...داریم با حسین حسین پیر می شویم---دلخوش به این جوانی از دست داده ایم
با خودم که فکر می کنم میبینم خوش ترین لحظه های زندگی ام توی هیئت بوده
شروع آمد و شد من به خونه ارباب رو یادمه! نون حلال پدرم بود...
بچه سال بودم که پدرم منو می برد هیئت...پدرم هیئتی نبود و نیست! ولی وقتی محرم می شد می رفتیم جلسه ای و اونجا یادمه که گریه میکرد و منم به خاطر گریه بابام گریه می کردم!
حسین، نان حلال تمام باباهاست...
من بهترین لحظه های زندگی ام در این خونه بوده؛ آرامش بعد از روضه و گریه، رفقایی که تار موشان را به صدها نفر نخواهم داد، اصلا دیگه بخوام آبروی مادی نگاه کردن هم ببرم، بهترین و لذیذترین غذاهام رو توی هیئت خوردم! چه از چلوگوشت دهه آخر صفر با طعم روضه حاج اکبر لطیفیان، چه از عدسی و سوپی که جدیدا می خوریم!
اصلا اینجا یه چیز دیگه است! حتی اگه زمینی نگاه کنی...
بهترین سفرهای عمرم از طریق این خونه بوده! تو خواب هم نمی دیدم که با این وضع مالی ام 3 بار برم کربلا!
اربعین کرببلا لذت دیگر دارد---تلخی چای عراق و شهد شیرین حسین
به قول بزرگواری، ما فقط به پلو خورشت این دستگاه رسیده ایم!
واقعا برای اربابمان تا حالا یه فحش هم نشنیدیم و همه چی گرفتیم!
یعنی من اینقدر بی عرضه هستم که یک سنگ هم برای حسین(ع) نخورده ام، چون شاید اگر می خوردم می رفتم...
خیلی حسین زحمت ما را کشیده است...
-----
از وضعیت دنیا بوی خوشی میاد! فکر کنم دیگه کوفی های این زمانه دارند دامن پر از سنگ می کنند
یا اباعبدالله...کمک کن توی این وضعیت هم در خونه ات بمونم...