دوشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۲، ۱۱:۱۱ ق.ظ
دستش را روی ریش های سفیدش کشید
توی حیاط بودم که زنگ در رو زدن.
در رو که باز کردم چشمم افتاد به همسایه روبرویی که دم در خونه خودشون بود.به نشانه سلام سری تکان داد و به پیرمردی با لباس مشکی اشاره کرد که وسط کوچه ایستاده بود و داشت به خانه ها نگاه می کرد.
-حاجی کاری داشتی؟
چیزی زیر لب گفت و دستش را روی ریش های سفیدش کشید.
صدای بسته شدن درب خانه روبرو،توجهم را به پیرمرد کم کرد.سرم را که چرخاندم دیدم دارد زنگ خانه بغلی را می زند.
-کیه؟
-خونه من اینجا نیست؟...نمیدونید کدوم خونه است؟...
-خدا شفا بده...
معلوم بود اصلا توجهی به من ندارد.رفت ته کوچه و زنگ یک خونه رو زد.
رفتم جلوتر
-حاجی چی شده؟چرا اینطوری می کنی؟
-خونه ام یادم رفته...
-چطوری یادت رفته؟مگه میشه؟ببین شماره ای،چیزی نداری توی جیبت؟
اشک توی چشماش جمع شد و با بغض گفت:
-تو نمی فهمی...دو روزه پسرم مرده...
۹۲/۰۶/۲۵