دست خدا
بالاخره امروز بعد از دو هفته موفق شدم و به موقع پیدایش کردم.
پول را که گذاشتم توی کیسهی جلویش هیچ حرفی نزد. یعنی حرف زد. فقط پرسید چقدر است و من گفتم هزار تومان و سری به تایید تکان داد. ولی حرفی نزد، یعنی از آن حرفها که توی خیالم بود نزد.
مردم خودشان گفته بودند کسی بیشتر از هزار تومان ندهد تا بقیه هم بتوانند کمک کنند. وگرنه بودند بعضیها که حاضر بودند یکجا پانصد هزار تومان هم بدهند. اما خود حاج احمد هم قبول نمیکرد. میگفت زیاد است.
رسمش این بود. خرج همان روز زن و بچهاش که در میآمد کیسه را از جلویش جمع میکرد.
پول را که گذاشتم توی کیسه جلویش هیچ حرفی نزد. از شانس بد همان موقع زنی که دست بچهاش توی دستش بود، کمی روسری اش را درست کرد و آمد جلو. از روبرو آمد که دیدمش. پول را داده بود دست بچهاش. من هم زودی رفتم.
دو سه قدمی رفتم اما خواستم برگردم. حرف مادرم یادم رفته بود.
مادرم میگفت پول را که دادی دستش، سریع توی دلت دعایی بکن و از خدا حاجت بخواه. برآورده میشود. اما زنی که از روبرو میآمد حواسم را پرت کرد و به همین خاطر یادم رفت دعا کنم.
زیر بازارچه داشت شلوغ میشد.
جایی که حاج احمد نشسته بود خوب بود. زیاد شلوغ و سر راه نبود. یک نفر با یک عکس رادیولوژی گوشهای ایستاده بود. مثل گربه ای که اطراف قصابی میچرخد.
من را که دید به سمتم آمد. رفتم آن طرف کوچه.
همیشه خدا کارشان این است. این دور و بر میپلکند شاید کسی پولی بدهد. اما...
شانس آوردم که دیدمش. یعنی روزهای دیگر هم میدیدمش. ولی شانس آوردم که هنوز کیسهاش جلویش بود.
بعید میدانم حاجی باشد. با این پای فلجی که دارد بعید است حاجی شده باشد.
البته بعید هم نیست. هستند آدمهایی توی بازار که حاضرند او و خانوادهاش را حج ببرند و بیاورند. اما بعید است خودش قبول کند.
بچه که بودم هر چه سعی میکردم از او بترسم نمیشد. به خاطر پای فلج و عصایی که کنارش میگذاشت میتوانستم بترسم، اما همین که اصلا نگاه به اطراف نمیکرد و نمیتوانستم چشمش را ببینم نمی توانستم از او بترسم.
چند سال بعد که مادرم میفرستاد نان بگیرم اگر میدیدمش سلام میکردم. سرش پائین بود، اما جوابم را میداد.
بعدتر اصلا نگاهش که میکردم آرام هم میشدم.
مادرم میگفت پایش را وقتی بنایی میکرده از دست داده. یعنی پایش شکسته بوده و دکتر فرنگیای که حالا شاید مرده بود پایش را به این روز در میآورد. پایش خشک شده بود. مادرم هم این حرفها را شنیده بود. یعنی معلوم بود. سن مادرم به این حرفها قد نمیدهد. حاج احمد حداقل 70 سال را دارد و جوانی و بنایی کردنش حداقل مال 50-40 سال پیش است.
نان توی دستم کمی خشک شده.
کلید میاندازم و در را باز میکنم. نان را میگذارم توی سفره.
زنم بیدار شده. چای را هم گذاشته.
از دستشویی بیرون میآید. دست و صورتش هنوز خیس است. حالش را میپرسم. میگوید هم خودش و هم بچهمان حالشان خوب است. به او میگویم که امروز توانستم به حاج احمد پول بدهم. خوشحال میشود. میگویم فقط یادم رفته که دعا کنم.
میگوید خدا که حرف توی دلت را میداند. حتما که نباید به زبان بیاوری.
ته دلم راضی میشود. انشاء الله که حرف دکترها غلط است و بچه سالم خواهد بود.
پن) شخصیت ها داستانکی است!