قدیمیترین خاطره
چند وقت پیش داشتم کتابی میخواندم که با شخصیتهای بزرگی مصاحبه کرده بود.
سوالی بود توی سوالات که توی جوابها هیچ چیز خاصی نبود...
دورترین خاطرهای که از کودکی به ذهن دارید؟
همه صرفا چیزی گفته بودند که گفته باشند...
گفتم من که آدم مهمی نخواهم شد!
ولی بگذار جواب این یک سوال را آماده داشته باشم!
* قطاری میایستد تا مسافران نماز بخوانند- سکو خیلی شلوغ است- دو قطار توی ایستگاه ایستاده است
خانواده ما 6 نفره است و یک کوپه ... به سمت مشهد... و من آخرین بچه و خردسال...
با پدرم میروم. میخواهم مثلا وضو بگیرم و آب بازی کنم که چون وقت دیر است پدرم میگوید نه!
ناراحت میشوم و شاید گریه... میگویم میروم پیش مامان!
اما گم میشوم... سوار آن یکی قطار میشوم(البته با کمک دو دوستی که پیدا کرده ام!)...
با یک دختر و پسر که خواهر و برادرند بازی میکنم(همان دوستانم که مثلا من که خیلی با مزه ام را بغل کرده اند!)
لباسم کشیده میشود به دیواره قطار و سیاه میشود
به آنها میگویم(با گریه) که این قطار ما نیست... چون قبلا لباسم سیاه نشده بود...
پیادهام میکنند و قطار میرود
با گریه پیش ماموران خط میروم(آن دوستانم گفتند که برو پیش آن آقا! خودشان نیامدند چون قطار داشت میرفت)
صدایم میزنند...
خانوادهام بودند... 5 نفرشان دنبال من!
بعدا فهمیدم آن قطار میرفته سمت شهری دیگر(فکر کنم اصفهان...)
پن1) عکسی از آن مشهد برایم یادگار مانده...( مشاهده)
پن2) هر وقت دلم برای امام رضا(ع) خیلی تنگ میشود این فایل را گوش میدهم و درود میفرستم بر آنکه گفت:
ترکان پارسیگو بخشندگان عمرند...
مناجات با امام رضا(ع)--- ( دانلود )