قلبم مُرد که نمیترسم!
نمیدانم چطور شد که اینطوری شدم...
انگار با خدا رفیق شدهام! رفیق صمیمی...
قرآن که میخوانم(اگر بخوانم!) به آیههای عذاب و جهنم که میرسم، میگویم با کی کار داری؟! تندی رد میشوم...
به این بهانه که مثلا چهارتا سخنرانی شنیدهام، میگویم خدایا! از جهنم نگو... از خودت بگو...
اصلا ترسی ندارم! پررو شدهام...
خطا هم که میکنم(این روزها زیاد!) یک ببخشید و خلاص! روز از نو...
از جهنم نمیترسم! نمیدانم چرا...
شاید چون زیاد از کرامت و شفاعت اهلبیت شنیدهام اینطور شدهام...
به فکر رفیق شدنم!
انگار این آیات و حرفها برای من نیست...
ترسیدنم(اگر باشد) اکراه دارد. مثل ترسیدن از حرف مادرم که تهدیدم میکرد گوشَم را میبُرد...
ولی به گمانم اشتباهی شده است. یعنی دارم اشتباهی میروم...
این فراز از مناجات خمسعشر برای این روزهایم است:
وَ جَلَّلَنِی التَّباعُد مِنکَ لِباسَ مَسکَنَتِی
وَ اَماتَ قَلبی عظیمُ جِنایَتی...
* خبر جان دادن امیرالمومنین(ع) را برای حضرت زهرا(س) بردند. گفتند علی(ع) توی مسجد داشت نماز میخواند. یکدفعه مثل چوب خشک، به خودش لرزید و افتاد... بیهوش است...
حضرت زهرا(س) فرموده باشد، چیزی نیست؛ شوهرم گاهی اینگونه میشود. از خوف خداست...به هوش میآید.
** حضرت ارباب(ع) در اوج دعای عرفه... آن لحظه که آب از دیدههای مبارکش جاری بود، فرمود:
اللهم اجعَلنی اَخشاکَ کَاَنّی اَراکَ...
کاری کن آنچنان از تو ترسم که گویی تو را میبینم
راهم را دارم اشتباه میروم... خدایا خودت کمک کن...
پن) وَأَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَنَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَى...