بچه هیئتی

مرد گریه می‌کند... اما زیر سیاهی هیئت

بچه هیئتی

مرد گریه می‌کند... اما زیر سیاهی هیئت

بچه هیئتی

ما را ز تو، غیر از تو تمنایی نیست
حلوا به کسی ده که محبت نچشیده...
مادرم زهرا

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
چهارشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۳، ۰۳:۴۹ ب.ظ

چادر گلدار(مشهد نامه1)

حرم امام رضا(ع) هر فصل و زمانی حال و هوای خودش را دارد.

امسال اولین بار بود که اواخر پائیز به پابوسش رفتم.

همیشه تابستان ها و آخر زمستان و دم عید رفته بودم حرم. تابستان‌ها که شلوغ و پر از مسافرها و اردوهای دانش‌آموزی و ... و دم عید هم خلوت و مخصوص مشهدی‌ها و بعضی مسافرها.

اما انگار پائیز فصل زیارت دهاتی‌هاست.

همان‌ها که یک سال آزگار را در زمین هایشان کشاورزی کرده‌اند. حالا که محصولشان را فروخته‌اند و پولی دستشان آمده به زیارت آمده‌اند.

هوا سرد و مه‌آلود بود توی صحن‌ها. برای همین خلوت خلوت بود.

 

در ورودی صحن انقلاب عده‌ای ایستاده‌اند و سینه می‌زنند. کاپشن‌هایشان را روی زمین روی هم ریخته‌اند.

توی صحن انقلاب می‌ایستم.

اول زنگی به مصطفی-دوست دانشگاه و برادر صیغه‌ای ام- می‌زنم.برایش از خلوتی حرم می‌گویم و اینکه جایش خالی‌ست.

دفعه قبلی که با هم مشهد بودیم با هم سر مزار پدرش رفتیم.

از سقاخانه آب برمی‌دارم و می‌خورم.

کنار مقبره شیخ حر عاملی می‌ایستم. امین الله میخوانم و زیارت جامعه.

سردم است بدجور. ساعت10:30 است.

یاد هیئت می‌افتم و اینکه باید تمام شده باشد. زنگی به حاج قاسم می‌زنم و چند دقیقه‌ای صحبت و رساندن سلامش به آقا.

 

از توی صحن آزادی می‌اندازم توی رواق امام خمینی.

هرچند صحن ها خلوت بود، اما به جایش همه توی حرم بودند. با این شرایط هم که همه توی حرم بودند خیلی خلوت بود حرم آقا.

نشاط و شادابی حرم خیلی زیاد بود. همه خنده رو و خوشحال بودند. چیزی که شاید همیشه بوده، اما اینبار خیلی توی چشم بود.

روستایی‌ها با خستگی به زیارت انیس النفوس آمده بودند و آقا خستگی از تنشان به در برده بود.

همه آنجا نشسته‌اند دور هم. ساعت11 شب است.

حلقه‌های 7-8 نفره از زن و مرد که نشسته‌اند و حرف می‌زنند. معلوم است قوم و خویش‌اند و دسته جمع آمده‌اند.

جمعیت بعضی خانواده‌ها زیاد است و همین اثباتی است بر شهری نبودنشان. البته ظاهر هم نشان می‌دهد هرکسی از کجاست.

از مردانی با شلوارهای گشاد و کاپشن‌های سبز کُره‌ای گرفته تا کت و شلوارهای بی اتو که به جای کراوات چفیه به گردن دارند و انگار زیارت امام رضا(علیه السلام) هم مانند زیارت رهبری و امام خمینی(ره) است.

بچه‌های کوچک توی حرم بازی می‌کنند و آرام و قرار ندارند و خانواده‌ها هم کاری ندارند باهاشان و مشغول گپ و گفتند.

 می‌روم سمت حرم. مسیر برایم جدید است و از پائین پای حضرت در می‌آیم و زیارت نامه می‌خوانم.

کمی توی حرم می‌گردم.

پیرزنی را می‌بینم که آفتاب بدجوری صورتش را سوزانده و سیاه است. اشک روی چشمانش است.

معلوم است خیلی سختی کشیده و شاید اول بار است مشهد آمده.

چند دختر  از کنارم رد می‌شوند. نمی بینمشان، اما یکیشان با لهجه غلیظ یزدی به دیگری می‌گوید:"چادرت درست سر کن!"

جوانی جلویم را می‌گیرد که از او و رفقایش عکس بگیرم.4 نفرند. عکس می‌گیرم. می‌پرسم کجایی‌اند و می‌فهمم 2تاشان همدانی‌اند و 2تاشان اهوازی.

 

کفشهایم دستم است. درب حسینیه از 12 تا 3 بسته می‌شود. حرکت می‌کنم به سمت حسینیه. هوا بدجور مه آلود است.

توی راه یاد شعری می‌افتم که قبلا شنیده بودم:

پائیز رسیدم به حرم، با همه گفتم- اینجا چقدر چادر گلدار زیاد است

گندم به کبوتر بدهم؟شعر بگویم؟- آخر چقدر در حرمت کار زیاد است...


 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۹/۱۲
امید

نظرات  (۳)

راستش مطلبتان طولانی بود نخواندم اما از آن جمله زیر عنوان آنقدر خوشم آمد که نتوانستم نگویم
مرد گریه می‌کند... اما زیر سیاهی هیئت

مرحبا


پاسخ:

علی مدد

۱۲ آذر ۹۳ ، ۱۸:۳۵ علی اکبر قلیچ خانی
روایی نوشتی و خوب . عکس رو هم به سختی انداختی. ممنون.
پاسخ:

بنده خدا پیر زن بعدش کلی نگاهم می کرد

گمانم بو برده بود که از خلوتش عکس گرفته ام

۱۳ آذر ۹۳ ، ۱۳:۱۳ امیرحسین حاجی زاده
السلام علیک یا امین الله فی ارضه
پاسخ:
یا علی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی