* در باب کرامت های اباعبدالله تا بخواهی ماجراهای زیبا در تاریخ آمده است که یکیاش کافی است تا بزرگیِ ارباب عالمین برایت روشن شود و هربار طریقه شهادتش را شنیدی گریان شوی. مثل آن مرد اعرابی که وقتی 4هزار دینار را از پشت درب خانه از دستان امام حسین(ع) گرفت، سخت گریست و وقتی امام فرمودند آیا هدیه ام کم است؟ گفت: نه، هرگز اما گریه ام برای این است که چگونه این دستهای سخاوتمند را خاک تیره میتواند در بر گیرد؟ (بحارالانوار)
اما حکایتی دیگر هم توی تاریخ آمده است که بدجوری مرا شیفتهی این آقا کرده است:
** جوانی بود جذامی با سر و رویی آلوده. آنها که آدمیزاد بودند همه از او روگردان و گریزان.
جوان شاید روزگاری را زیبارو بود و چهرهای دلنشین داشت اما روزگاری بود بسیار دور.
حالا آنچه همه یادشان بود همین بود و همین: جوانی جذامی با سر و رویی آلوده.
اما جنس حسین(ع) با بقیه فرق داشت. هربار او را فرا میخواند. دنبالش میفرستاد.
او را داخل خانه و خیمه اش میبرد. علیاکبر و قاسمش را به استقبالش میفرستاد. جوانی که سر تا پایش جذام بود...
سر و صورتش را تمییز میکرد. لباس نو تنش میکرد. از همان لباسهای بهشتی از جنس نور.
مینشست توی صورتش نگاه میکرد و لقمه توی دهانش میگذاشت.
حتی اگر خانه نداشت، در خانه حسین(ع) جا برای همه بود.
گرچه آدمیزاد درمانی برای جذام نداشت، اما حسین(ع) درمانش میکرد.
جوان که حالش خوب خوب میشد میگذاشت و میرفت. حتی بدون خداحافظی...
بعد از چند روز دوباره بازمیگشت. شاید اول با شرم و خجالت! اما جای دیگری در شهر نداشت...جذامی، با سر و رویی آلوده...
دوباره همان ماجرا. دوباره خوب خوب میشد و دوباره...
علتش چه بود؟
جوانک با پیرزنی ازدواج کرده بود جذامی. پیرزنی که همه خانه و کاشانه جوان را آلوده کرده بود...
جوانک خوب که میشد میرفت و باز نوعروس پیرش را در آغوش میکشید و صورت پر از چرک و خونش را میبوسید و همبسترش میشد...
پن) چهره در هم نکش برادر! آن جوانک منم و آن عروس پیر جذامی دنیایم...