بچه هیئتی

مرد گریه می‌کند... اما زیر سیاهی هیئت

بچه هیئتی

مرد گریه می‌کند... اما زیر سیاهی هیئت

بچه هیئتی

ما را ز تو، غیر از تو تمنایی نیست
حلوا به کسی ده که محبت نچشیده...
مادرم زهرا

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی

۷ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

* در باب کرامت های اباعبدالله تا بخواهی ماجراهای زیبا در تاریخ آمده است که یکی‌اش کافی است تا بزرگیِ ارباب عالمین برایت روشن شود و هربار طریقه شهادتش را شنیدی گریان شوی. مثل آن مرد اعرابی که وقتی 4هزار دینار را از پشت درب خانه از دستان امام حسین(ع) گرفت، سخت گریست و وقتی امام فرمودند آیا هدیه ام کم است؟ گفت: نه، هرگز اما گریه ام برای این است که چگونه این دستهای سخاوتمند را خاک تیره می‌تواند در بر گیرد؟ (بحارالانوار)

اما حکایتی دیگر هم توی تاریخ آمده است که بدجوری مرا شیفته‌ی این آقا کرده است:

 

** جوانی بود جذامی با سر و رویی آلوده. آنها که آدمیزاد بودند همه از او روگردان و گریزان.

جوان شاید روزگاری را زیبارو بود و چهره‌ای دلنشین داشت اما روزگاری بود بسیار دور.

حالا آنچه همه یادشان بود همین بود و همین: جوانی جذامی با سر و رویی آلوده.

اما جنس حسین(ع) با بقیه فرق داشت. هربار او را فرا می‌خواند. دنبالش می‌فرستاد.

او را داخل خانه و خیمه اش می‌برد. علی‌اکبر و قاسمش را به استقبالش می‌فرستاد. جوانی که سر تا پایش جذام بود...

سر و صورتش را تمییز می‌کرد. لباس نو تنش می‌کرد. از همان لباسهای بهشتی از جنس نور.

مینشست توی صورتش نگاه می‌کرد و لقمه توی دهانش می‌گذاشت.

حتی اگر خانه نداشت، در خانه حسین(ع) جا برای همه بود.

 

گرچه آدمیزاد درمانی برای جذام نداشت، اما حسین(ع) درمانش می‌کرد.

جوان که حالش خوب خوب می‌شد می‌گذاشت و می‌رفت. حتی بدون خداحافظی...

بعد از چند روز دوباره بازمی‌گشت. شاید اول با شرم و خجالت! اما جای دیگری در شهر نداشت...جذامی، با سر و رویی آلوده...

دوباره همان ماجرا. دوباره خوب خوب می‌شد و دوباره...

 

علتش چه بود؟

جوانک با پیرزنی ازدواج کرده بود جذامی. پیرزنی که همه خانه و کاشانه جوان را آلوده کرده بود...

جوانک خوب که می‌شد می‌رفت و باز نوعروس پیرش را در آغوش می‌کشید و صورت پر از چرک و خونش را می‌بوسید و همبسترش می‌شد...

 

پ‌ن) چهره در هم نکش برادر! آن جوانک منم و آن عروس پیر جذامی دنیایم...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۳ ، ۰۹:۴۵
امید

هفت بار پیش دکتر ‌رفت.

بار اول که رفت هرگز فکرش را نمی‌کرد اینقدر طولانی بشود. چندتایی قرص خورده بود.

ولی عجله داشت! سه-چهار روز که گذشت بهتر نشد. دوباره دکتر رفت.

دکتر گفته بود عجله نکن. اگر دارو را دکتر تجویز کرده و مصرف کرده‌ای خوب می‌شوی.

به دکتر گفت آمپول برایش بهتر است. دوتا آمپول زد.

رفت مسافرت. توی سفر آبریزش بینی‌اش بدجور عذابش می‌داد. آخر شهریور بود و سرماخوردگی بد توی مخ بود.

دوباره دکتر رفت. سفکسیم400 برایش نوشت دکتر.

دوتا خورده بود که بالا  آوردنش شروع شد. قرص به معده‌اش که حالا ضعیف هم شده بود نساخت.

در کل چند روز سفر بالا می‌آورد. زهر مارش شد.

توی قطار وضعش خیلی خراب شد. دکتر قطار بهش آمپول ضد تهوع زد تا اینقدر بالا نیاورد.

برگشت و رفت دکتری جدید. برایش کلی آمپول و قرص و دوتا سرم نوشت.

یک هفته گذشت. سرگیجه و تهوع اش بهتر شد. اما هنوز سرماخوردگی توی بدنش بود.

رفت دکتر. همه ماجراها را تعریف کرد. دکتر جدید نسخه قبلی را نگاه کرد. گفت قبلی آنتی بیوتیک برایت ننوشته بوده. فقط برای معده ات دارو داده بوده. سفکسیم بهت نساخت. کوآموکسی کلاو برایت می‌نویسم.

30تا کو آموکسی کلاو خورد! خوب نشد.

بدنش مقاوم شده بود و انگار نه انگار...

دوباره دکتر رفت. برایش 20 تا آزیترومایسین و 2 تا پنی سیلین قوی نوشت و سرم هم داد برای شستشوی بینی‌اش.

داروها را خورد.

سرماخوردگی اش خوب شد.

اما حالا معده‌اش بدجوری داغون شده.

این قرص های آنتی‌بیوتیک پدرش را درآورده. سر درد هم دارد...!

هفت بار دکتر رفته بود. دیگر به هیچ دکتری اعتماد نداشت.

سیگار می‌کشد تا سردردش بهتر شود. سرفه هم می‌کند...

 

پ‌ن1) حکایت ماست! تا کمی بیتاب می‌شویم درب جدیدی پیدا می‌کنیم برای کوبیدن. صبر...

پ‌ن2) مَن اَومَاَ اِلَی مُتَفَاوِتٍ خَذَلَتهُ الحِیَلُ

آن که به کارهای گوناگون پردازد، تدبیرها کار او را سامان ندهد.

نهج البلاغه مولای متقیان- حکمت403

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۳ ، ۰۸:۰۴
امید

حرم امام رضا(ع) هر فصل و زمانی حال و هوای خودش را دارد.

امسال اولین بار بود که اواخر پائیز به پابوسش رفتم.

همیشه تابستان ها و آخر زمستان و دم عید رفته بودم حرم. تابستان‌ها که شلوغ و پر از مسافرها و اردوهای دانش‌آموزی و ... و دم عید هم خلوت و مخصوص مشهدی‌ها و بعضی مسافرها.

اما انگار پائیز فصل زیارت دهاتی‌هاست.

همان‌ها که یک سال آزگار را در زمین هایشان کشاورزی کرده‌اند. حالا که محصولشان را فروخته‌اند و پولی دستشان آمده به زیارت آمده‌اند.

هوا سرد و مه‌آلود بود توی صحن‌ها. برای همین خلوت خلوت بود.

 

در ورودی صحن انقلاب عده‌ای ایستاده‌اند و سینه می‌زنند. کاپشن‌هایشان را روی زمین روی هم ریخته‌اند.

توی صحن انقلاب می‌ایستم.

اول زنگی به مصطفی-دوست دانشگاه و برادر صیغه‌ای ام- می‌زنم.برایش از خلوتی حرم می‌گویم و اینکه جایش خالی‌ست.

دفعه قبلی که با هم مشهد بودیم با هم سر مزار پدرش رفتیم.

از سقاخانه آب برمی‌دارم و می‌خورم.

کنار مقبره شیخ حر عاملی می‌ایستم. امین الله میخوانم و زیارت جامعه.

سردم است بدجور. ساعت10:30 است.

یاد هیئت می‌افتم و اینکه باید تمام شده باشد. زنگی به حاج قاسم می‌زنم و چند دقیقه‌ای صحبت و رساندن سلامش به آقا.

 

از توی صحن آزادی می‌اندازم توی رواق امام خمینی.

هرچند صحن ها خلوت بود، اما به جایش همه توی حرم بودند. با این شرایط هم که همه توی حرم بودند خیلی خلوت بود حرم آقا.

نشاط و شادابی حرم خیلی زیاد بود. همه خنده رو و خوشحال بودند. چیزی که شاید همیشه بوده، اما اینبار خیلی توی چشم بود.

روستایی‌ها با خستگی به زیارت انیس النفوس آمده بودند و آقا خستگی از تنشان به در برده بود.

همه آنجا نشسته‌اند دور هم. ساعت11 شب است.

حلقه‌های 7-8 نفره از زن و مرد که نشسته‌اند و حرف می‌زنند. معلوم است قوم و خویش‌اند و دسته جمع آمده‌اند.

جمعیت بعضی خانواده‌ها زیاد است و همین اثباتی است بر شهری نبودنشان. البته ظاهر هم نشان می‌دهد هرکسی از کجاست.

از مردانی با شلوارهای گشاد و کاپشن‌های سبز کُره‌ای گرفته تا کت و شلوارهای بی اتو که به جای کراوات چفیه به گردن دارند و انگار زیارت امام رضا(علیه السلام) هم مانند زیارت رهبری و امام خمینی(ره) است.

بچه‌های کوچک توی حرم بازی می‌کنند و آرام و قرار ندارند و خانواده‌ها هم کاری ندارند باهاشان و مشغول گپ و گفتند.

 می‌روم سمت حرم. مسیر برایم جدید است و از پائین پای حضرت در می‌آیم و زیارت نامه می‌خوانم.

کمی توی حرم می‌گردم.

پیرزنی را می‌بینم که آفتاب بدجوری صورتش را سوزانده و سیاه است. اشک روی چشمانش است.

معلوم است خیلی سختی کشیده و شاید اول بار است مشهد آمده.

چند دختر  از کنارم رد می‌شوند. نمی بینمشان، اما یکیشان با لهجه غلیظ یزدی به دیگری می‌گوید:"چادرت درست سر کن!"

جوانی جلویم را می‌گیرد که از او و رفقایش عکس بگیرم.4 نفرند. عکس می‌گیرم. می‌پرسم کجایی‌اند و می‌فهمم 2تاشان همدانی‌اند و 2تاشان اهوازی.

 

کفشهایم دستم است. درب حسینیه از 12 تا 3 بسته می‌شود. حرکت می‌کنم به سمت حسینیه. هوا بدجور مه آلود است.

توی راه یاد شعری می‌افتم که قبلا شنیده بودم:

پائیز رسیدم به حرم، با همه گفتم- اینجا چقدر چادر گلدار زیاد است

گندم به کبوتر بدهم؟شعر بگویم؟- آخر چقدر در حرمت کار زیاد است...


 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۳ ، ۱۵:۴۹
امید

کم کم داشت زمان بیرون آمدن جوجه ها از تخم می‌رسید.

مرغ خانگی روی تخم‌ها خوابیده بود و آرامشی داشت به خواب آلوده.

جوجه‌ها کم‌کم بیرون می‌آمدند. اولی، دومی، ...

صاحب‌خانه هر روز به آنها سر می‌زد، ظرف دانه و آب را پر می‌کرد.

همه‌ی جوجه‌ها بیرون آمدند. دور و بر مادرشان راه رفتن را تمرین می‌کردند.

اما یکی از جوجه‌ها با بقیه فرق می‌کرد؛ صاحب‌خانه این را خوب می‌دانست.

روزها می‌گذشت و جوجه‌ها بزرگ‌تر می‌شدند.

صاحب‌خانه مرغ و جوجه‌ها را توی باغ رها و جوجه‌ای که با بقیه فرق داشت را جدا کرد.

مرغ خانگی بی‌تابی می‌کرد. دور و بر صاحب‌خانه می‌رفت.

صاحب‌خانه جوجه را توی دست گرفت و توی حوض آب انداخت، جوجه روی آب ماند.

مرغ لبه‌ی حوض پرید و پا در آب می‌زد و بی‌تابی می‌کرد.

بی‌تابی می‌کرد. اما جوجه خوشحال در آب بازی می‌کرد؛ بعد از چند روز گمشده‌اش را پیدا کرده بود.

مرغ تلاش می‌کرد جوجه را از آب بیرون بیاورد. اما جوجه‌اش اصلا میلی به بیرون آمدن نداشت.

 

روزها می‌گذشت و جوجه‌ها بزرگ‌تر می‌شدند.

خروس که بی‌تابی مرغش را می‌دید لب جوی پر آبی که از باغ می‌گذشت آمد و از جوجه خواست بیرون بیاید و به آشیانه‌ بازگردد.

اما پاسخی دیگر شنید:

" اکنون ای پدر، من دریا می‌بینم که مرکب من شده است و وطنِ من و حال من این است.

اگر تو از منی یا من از تواَم، درآ در این دریا، اگرنه، برو بَرِ مرغان خانگی."*

 

پ‌ن1) عرفا بر آب سوارند... موتوا قبل ان تموتوا...

پ‌ن2) *: مقالات شمس تبریزی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۳ ، ۲۰:۱۰
امید

ریحانه چهار سالش است. دختر خواهرم است و شیرین زبان و کمی هم شلوغ.

عصری رسیدند خانه ما.

هوا خیلی سرد بود و آنها برای خرید کمی بیرون معطل شده بودند.

آمدند. رفتم برای استقبال. ریحانه را بغل کردم و بوسیدمش. صورتش یخ بود.

گذاشتمش زمین؛ دوتا دستم را گذاشتم روی دو طرف صورتش و لبخند زدم.

ریحانه هم خندید و آخیشی! گفت.

یکهو دیدم دستهایم صورتش را پوشانده. از صورتش بزرگتر است.

لبخندم را فرو بردم و از گلویم رفت پائین. بغض شد.

 

پ‌ن) میدونی چرا صورت من شده کبود؟ عمو نبود

میدونی چرا موهام گرفته بوی دود؟ عمو نبود...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۳ ، ۱۴:۰۸
امید

آب نمی‌دانست چیست.

او را توی دریا، انداختند. بهت زده اطرافش را نگاه کرد و پائین رفت.

دست و پا زد و آب توی حلقش رفت. بیشتر دست و پا زد.

زیر آب می‌رفت و بالا می‌آمد و دست و پا می‌زد. روی آب ماندن را می‌خواست، اما دریا را نمی‌شناخت.

کشتی نجاتی رسید و قایقی به آب انداخت...

قایق نزدیک شد و دست به سمتش دراز کرد و گفت" آرام باش!"

تا کمی پائین رفت، دست و پا زد... از قایق دورتر شد.

دست به سمتش دراز کرد و گفت" آرام باش!"

دست و پا زد...

دست و پا می‌زد. نفسش تمام شد. موج او را به زیر برد.

تنهای تنها دست و پا می‌زد. خدا را خوب احساس می‌کرد... اما از قایق دور بود.

مُرد.

جنازه اش روی آب آمد. آب او را همچون مرکبی رهوار بود.

روحش بالای تنش جولان می‌داد.

راهش را فهمید. اما دیر بود...

پ‌ن) مُوتوا قبل اَن تَمُوتوا...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۳ ، ۰۰:۲۳
امید

امروز6 خرداد 1410 است و من 40 ساله ام!

قریب به 17 سال پیش، شب جمعه‌ای بود و من هیئت نرفته؛ در خانه‌ی ییلاقی کرج، مشغول کتاب خواندن بودم.

چهارجلد کتاب پیدا کردم که زمستانم را با آن سپری کردم!

چهارجلد، مجموعه آثار چخوف. چهار جلد که همه‌اش داستان‌های کوتاه بود و هر کدامش 600 صفحه!

چهار جلد که 170 داستان کوتاه و بلند داشت.

البته اینها همه گزیده بهترین داستان های چخوف بود. وگرنه در سال 1883 از او 106 داستان و در سال 1884 از او 78 داستان و در سال بعد 111 داستان و ...

 

آنتوان پاولویچ چخوف. پزشک، داستان سرا، نویسنده، نمایش‌نامه نویس پر آوازه روسی.

اندیشمندی که دیدگاهش از انسان و ارزش انسان را داستان می‌کرد.

او از حرفه‌ی اصلی خود- طبابت- غافل نمی‌ماند. در کنار پزشکی و طبابت، ده‌ها نمایشنامه‌ی کوتاه و بلند، نزدیک به 600 داستان کوتاه و بلند، صدها مقاله و یادداشت و هزاران ‌نامه ( نامه‌های گردآوری شده او، در حدود 12 جلد انتشار یافت) را به رشته تحریر درآورد.

او یک انقلابی بود!

 

یک سال قبل از آشنایی‌ام با چخوف، با نادر ابراهیمی آشنا شدم.

کسی که ابن مشغله اش آرامش دهنده‌ی جوانی‌ام بود و هنوز که هنوز است کتابهایش را مرور می‌کنم و با یک عاشقانه‌ی آرامش زندگی...

او 108 عنوان کتاب(138 جلد) در موضوعات و قالبهای مختلف دارد.

 

نادر ابراهیمی. سال1342 نوشتن را شروع کرد و 1379بیمار شد.

تنوع از آثارش می‌بارد: شعر و ترانه، داستان کوتاه، داستان کودکان، زندگی‌نامه، سفرنامه‌، رمان، فیلم‌نامه، تئوری داستان تحلیل نقاشی و حتی دایره‌المعارف و ترجمه و ...

زن داشت و بچه داشت و کار دولتی نداشت و پدر پولدار نداشت و ...

او هم یک انقلابی بود!

 

من هم یک انقلابی‌ام!

وقتی خالی باشی از تراوش خبری نیست... اما اگر پر باشی...

 

هنوز هم این سال ها سراغ آن متنی می‌روم که آن عزیز نویسنده، در صفحه اول سایتش آورده بود:

آورده‌اند "جان مایه روزگار" چیزی است که بازگشت به آن شدنی نیست. فروپاشی این جان مایه از آن است که جهان به پایان خود نزدیک می‌شود. یک سال نیز، از همین رو بهار یا تابستان ندارد. یک روز هم، به همین سان.

بازگرداندن جهان امروز به صد یا چند صد سالِ پیش، شاید دل خواهِ آدمی باشد، اما شدنی نیست.

پس ارزنده است که هر نسلی، آن چه در توان دارد، به کار بندد.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۳ ، ۱۹:۵۵
امید