بچه هیئتی

مرد گریه می‌کند... اما زیر سیاهی هیئت

بچه هیئتی

مرد گریه می‌کند... اما زیر سیاهی هیئت

بچه هیئتی

ما را ز تو، غیر از تو تمنایی نیست
حلوا به کسی ده که محبت نچشیده...
مادرم زهرا

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
دوشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۳، ۱۲:۲۳ ق.ظ

چه زود دیر می‌شود...

آب نمی‌دانست چیست.

او را توی دریا، انداختند. بهت زده اطرافش را نگاه کرد و پائین رفت.

دست و پا زد و آب توی حلقش رفت. بیشتر دست و پا زد.

زیر آب می‌رفت و بالا می‌آمد و دست و پا می‌زد. روی آب ماندن را می‌خواست، اما دریا را نمی‌شناخت.

کشتی نجاتی رسید و قایقی به آب انداخت...

قایق نزدیک شد و دست به سمتش دراز کرد و گفت" آرام باش!"

تا کمی پائین رفت، دست و پا زد... از قایق دورتر شد.

دست به سمتش دراز کرد و گفت" آرام باش!"

دست و پا زد...

دست و پا می‌زد. نفسش تمام شد. موج او را به زیر برد.

تنهای تنها دست و پا می‌زد. خدا را خوب احساس می‌کرد... اما از قایق دور بود.

مُرد.

جنازه اش روی آب آمد. آب او را همچون مرکبی رهوار بود.

روحش بالای تنش جولان می‌داد.

راهش را فهمید. اما دیر بود...

پ‌ن) مُوتوا قبل اَن تَمُوتوا...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۹/۰۳
امید

نظرات  (۱)

بسیار زیبا بود...طیب الله

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی