* دیگر اینقدر گفتهام تبدیل به شعار شده، اما خیالی نیست. آدمی
باید از شعار بترسد که نمیخواهد خودش را پایبند به آن کند، من را ابایی نیست! قصد
نداشتم در این وبلاگ، روزمرهی جفنگ خود را بنویسم. اینجا برای من حرمت هیئت را
دارد.
اما
این یکی را به خاطر آن لایکن الفرارش اینجا مینویسم. به خاطر آن چیزی که قرار بود
روزی ام شود و شد.
وگرنه
معرفی کتاب و تکلیف عید را میشد توی دکان تعطیل شدهام(تنقلات!) نوشت و روزمره
نویسی هم که... وقت مخاطب را میگیرد الکی! وقت شما ارزشمند است!(حتی شما!)
گیج
شدید! برویم سراغ نوشته:
(البته
پیشاپیش معذرت خواهی میکنم بابت طولانی شدنش)
سال
اول،دوم دانشگاه بود که با آرمین و یکی از رفقا رفتیم سمت خیابان سمیه( نقطه
اشتراک پل حافظ، حوزه هنری و دانشگاه امیر کبیر) دنبال یک سری فیلم و مستند، که
نمیدانم چطور شد که سر از یک کتابفروشی در آوردیم و من هرچه پول داشتم را کتاب
خریدم(حالا نهایتا 2 هزار تومان بوده مثلا!) و آمدیم برویم خانهمان که دوستم(آرمین نه! آن یکی) گفت فلانی، این دو تا کتاب را ببین... خوراک خودت است.
بخر و بخوان که از دستت میرود!
کتابها
را برانداز کردم. اسمشان بود " ابوالمشاغل" و " ابن مشغله".
نویسنده اش هم نادر ابراهیمی بود.
گفتم
پول همراهم نیست! بعدا میخوانم. رفیقم(ایندفعه آرمین) گفت اگر میخواهی پول قرضات
بدهم.
زیاد
از اسم و جلدش خوشم نیامده بود. گفتم نه و رفتیم که رفتیم.
چند
سال گذشت و شد دو سه ماه پیش...
با
احمد توی دانشگاه نشسته بودیم به وبچرخی و شعرخوانی(بدجور باران میآمد و نمیشد
رفت خانه) که نمیدانم از کجا یک صفحه باز کردم که یک مستند بود در مورد زندگی
نادر ابراهیمی به اسم "سفر ناتمام ". حالا به چه بدبختیای دانلودش
کردیم، بماند.
مستند
را دیدم بعدا(3قسمت بود). آنجا بار دیگر تصمیم گرفتم آن دو کتاب را بخوانم. اما...
گذشت
و گذشت تا چند هفته پیش.
حالا
با نادر ایراهیمی بیشتر مانوس شده بودم. دنبال آن دو کتابش گشتم، احمد گفت دارد و
برایم میآورد.
نمیگویم
نیاورد(ناراحت میشود)، خودم پیگیری نکردم!
این
وسط ها، سید(یکی از بچه های دانشگاه) که کارهای نشریهی ج (جیم!) را میکند، گفت
چیزی با هم بنویسیم برای سید حسن حسینی برای بعد از عید که توی نشریه چاپ شود.
چیزی شبیه یک پرونده.
لابلای
کتاب و مقالاتی که پیدا کردم، یک کتابی هم پیدا کردم به اسم " ده شاعر
انقلاب" که نویسندهاش محمد کاظم کاظمی است. البته اسم و عکس جلد کتاب را توی
اینترنت پیدا کردم و باید میخریدمش!
دو
روز پیش، سهشنبه؛ خانواده رفتند یزد! من تنها و بیکار و غمگین و خوشحال! نشسته
بودم پای اینترنت.
رفتم
توی وبلاگ عبدالجبار کاکاییِ شاعر...خبری در مورد دعوت از یک شاعرِ بوق!(رویایی)
را برای جشنواره شعر فجر خواندم و سروصدای تلویزیون و منتقدان و...
خوشم
نیامد و صفحه را بستم و رفتم سایت شهرستان ادب تا ببینم این کتاب ده شاعر انقلاب
را چه انتشاراتی چاپ کرده که بروم بخرم که مطلبی در مورد همین آقایِ شاعرِ
بوق!(رویایی) خواندم.
مصاحبه
ای بود با هوشنگ ابتهاج(ه-ا-سایه):
-آشناییتون با
«یدالله رویایی» به سالهای 30 و حلقه کیوان میرسه؟
سایه: تو حلقه ما
که نبود ولی گاهی پیداش میشد! تو همون جلسههای هفتگی خونه ایرج علیآبادی یه
اتفاقی افتاد. نمیدونم کی داشت سخنرانی میکرد. بعد از سخنرانی بحث میکردیم. رویایی پا شد و حرفهایی
زد و بعد یه بیتی از نظامی خوند: کیسه برانند در این رهگذر/ هر که تهی کیسهتر
آسودهتر.
من سرمو انداختم
پایین تا از قیافه من چیزی مشخص نباشه. نادر پور گفت: چی آقا؟ اونهم دوباره گفت:
کیسه بِرانند... نادرپور گفت: یعنی چه کیسه بِرانند؟ رویایی گفت: در زمانهای قدیم
آدمهایی بودن که کیسههای خالی رو میذاشتن روی دوششون! نادرپور گفت:
اِ...چرا
آقا مگه دیوانه بودند؟ کیسه خالی رو چرا میذاشتند روی دوششون؟ رویایی هی دست و
پا میزد و نادرپور هم ولش نمیکرد. خلاصه نادرپور گفت: آقا! کیسه بُرانند
در این رهگذر! بیچاره رویایی تازه فهمید قضه چیه و تند گفت: بله اون طور هم میشه
خوند هم این طور ... کارد میزدی به نادر خون در نمیاومد!
-استاد نگفتین چرا
شعر رویایی رو دوست ندارید؟
سایه: چه میدونم....
چرا نداره.
-یعنی هیچ شعر خوبی
نداره؟
سایه: به حضرت عباس
نه.
-یعنی میشه شعر
رویایی رو نادیده گرفت و گذشت؟
سایه: ما کی هستیم؟
خدا نادیده بگیره!
-استاد! به این سوال
من جواب بدین. گویا از ایشون نقل شده که شعر منو مردم این زمانه نمیفهمن و نسلهای
بعدی میفهمن. نظر شما چیه؟
سایه: صد سال دیگه
میفهمن! با این وضع خیلی احتمال داره که صد سال دیگه دنیا اینقدر احمق بشه که به
شعر رویایی برگرده! بعید نیست! خیلیها این حرفو زدن و دلشونو خوش کردن.
خوشم آمد از ابتهاج!
مصاحبه اش در کتابی چاپ شده بود به اسم " پیر پرنیان اندیش"
کمی
دنبال کتاب گشتم، دیدم ظاهرا خیلی حرف پشت سرش است! کلی سروصدا راه انداخته و
نشریه هایی مثل تجربه و بخارا پرونده برایش درست کردن و ...
دیدم
ارزش داره.
آمار
قیمت رو گرفتم! دیدم80 هزار تومان ناقابل!
بیخیال
شدم! اما فکری زد به سرم.
شماره
کتابخانه مرکزی دانشگاه را از اینترنت درآوردم و زنگ زدم و پرسیدم که دارید و
خانمی گفت هست.
پرسیدم
تا کی هستید که گفت تا یکی دو ساعت دیگه و امشب چهارشنبه سوری هستش و میریم و از
این حرفا.
کد
و تالار کتاب را گفت و رفتم و گرفتم و نماز خوندم و زنگ زدم به احمد و گفتم که
خونه تنهام و اگه میخوای پاشو بیا که گفت سرش شلوغ است و رفتم انقلاب تا کتاب
شعرم(ده شاعر انقلاب) را بخرم.
نمی
دانم چطور شد توی این پیاده رو که فقط آدم میتونه بگه استغفرالله! چشمم خورد به
ویترین یک کتابفروشی که دیدم دو تا کتاب بهم چشمک میزنن!(ابوالمشاغل و ابن مشغله)
رفتم
توی مغازه(انتشارات روزبهان) و با فروشنده که پسری بود با ریش بلند و حنایی که
خوشم آمد از ریشش، حرف زدم و کتاب را خریدم و آن یکی کتاب را هم خریدم و آمدم
خانه!
توی
راه، توی بیآرتی ابن مشغله را باز کردم و مقدمه اش را خواندم.
نادر
دیدگاهش را در مورد زندگی نوشته بود و این جملات بدجور به دلم نشست.
چشمم
را بستم و یاد سکانس آخر فیلم "The Truman Show" که جیم کری لبخند زنان از جهانی که برایش ساختهاند می زند
بیرون!
اگر
خدای واقعی! بخواهد اتفاقی بیفتد، و خداهای دیگری که برای خود ساختهای چیز دیگری
بخواهند! خدای واقعی شوتشان میکند آن طرف...
قسمت
و اراده خدا بر این بود که این مقدمه را بخوانم و اگر شما هم الان میخوانیدش لابد
خدای واقعیتان خواسته!
(من7-8-10
بار خواندم! شما هم بخوانید)
"
زندگی ملک وقف است دوست من !
تو، حق نداری روی آن فساد کنی و به تباهی اش
بکشی، یا بگذاری دیگران روی آن فساد کنند .
حق نداری بایر و برهنه و خلوت و بی خاصیتش نگه
داری یا بگذاری که دیگران نگهش دارند.
حق نداری بر آن ستم کنی و ستم را، روی آن، بر
تن و روح خویش، خاموش و سر به زیر، بپذیری.
حق نداری در برابر مظالمی که دیگران روی آن
انجام می دهند سکوت اختیار کنی و خود
را یک تماشگر مظلوم و بی پناه بنمائی.
حق نداری به بازی اش بگیری، لکه دار و لجن مالش
کنی، آلوده و بی حرمتش کنی یا دورش بیندازی.
حق نداری در آن؛ چیزی که به زیان دردمندان و
ستمدیدگان باشد، بکاری، برویانی و بار آوری.
حق نداری علیهاش، حتی در بدترین
روزگار و سخت ترین شرایط، اعلامیه صادر کنی، یا به آن دشنام دهی.
حق نداری با رنگهای چرک و تیرهی شهوت، نفرت، دنائت
و رذالت، رنگینش کنی.
مگر آنکه
از بیخ و بن
ملک وقف بودنش را فراموش یا انکار
کرده باشی ،که در این صورت، البته نه خود تو مسالهیی هستی و نه آنچه میکنی مسالهیی ست که قابل بحث و
اعتنا باشد.
در حقیقت، نبوده یی و نیستی تا چنین و چنان
کردنت، روی زمین که ما ملک وقف می دانیم، چنین و چنان کردنی تلقی شود .
نیامدهیی، نماندهیی ، و نرفتهیی ..."
پن1)
تکلیف عیدتان باشد همه اسم هایی که بین دو تا " آمده!
یعنی
مستند راه ناتمام و فیلم The Truman Show-ابن مشغله-ابوالمشاغل-ده شاعر انقلاب و پیر پرنیان اندیش(آخری را
بعد عیدی گرفتن بخرید!)
پن2)
متن آخر واقعا هیئتی بود! مگر نه؟
راستش
خط وصل همه آن اسم ها و کتابها و فیلمها، همین متن است...
به
"رویایی"
هم برمیگردد!