بچه هیئتی

مرد گریه می‌کند... اما زیر سیاهی هیئت

بچه هیئتی

مرد گریه می‌کند... اما زیر سیاهی هیئت

بچه هیئتی

ما را ز تو، غیر از تو تمنایی نیست
حلوا به کسی ده که محبت نچشیده...
مادرم زهرا

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی

۶۰ مطلب با موضوع «من نوشت» ثبت شده است

* دیگر اینقدر گفته‌ام تبدیل به شعار شده، اما خیالی نیست. آدمی باید از شعار بترسد که نمی‌خواهد خودش را پایبند به آن کند، من را ابایی نیست! قصد نداشتم در این وبلاگ، روزمره‌ی جفنگ خود را بنویسم. اینجا برای من حرمت هیئت را دارد.

اما این یکی را به خاطر آن لایکن الفرارش اینجا می‌نویسم. به خاطر آن چیزی که قرار بود روزی ام شود و شد.

وگرنه معرفی کتاب و تکلیف عید را می‌شد توی دکان تعطیل شده‌ام(تنقلات!) نوشت و روزمره نویسی هم که... وقت مخاطب را می‌گیرد الکی! وقت شما ارزشمند است!(حتی شما!)

گیج شدید! برویم سراغ نوشته:

(البته پیشاپیش معذرت خواهی می‌کنم بابت طولانی شدنش)

 

سال اول،دوم دانشگاه بود که با آرمین و یکی از رفقا رفتیم سمت خیابان سمیه( نقطه اشتراک پل حافظ، حوزه هنری و دانشگاه امیر کبیر) دنبال یک سری فیلم و مستند، که نمی‌دانم چطور شد که سر از یک کتابفروشی در آوردیم و من هرچه پول داشتم را کتاب خریدم(حالا نهایتا 2 هزار تومان بوده مثلا!) و آمدیم برویم خانه‌مان که دوستم(آرمین نه! آن یکی) گفت فلانی، این دو تا کتاب را ببین... خوراک خودت است. بخر و بخوان که از دستت می‌رود!

کتابها را برانداز کردم. اسمشان بود " ابوالمشاغل" و " ابن مشغله". نویسنده اش هم نادر ابراهیمی بود.

گفتم پول همراهم نیست! بعدا می‌خوانم. رفیقم(ایندفعه آرمین) گفت اگر می‌خواهی پول قرض‌ات بدهم.

زیاد از اسم و جلدش خوشم نیامده بود. گفتم نه و رفتیم که رفتیم.

چند سال گذشت و شد دو سه ماه پیش...

با احمد توی دانشگاه نشسته بودیم به وب‌چرخی و شعرخوانی(بدجور باران می‌آمد و نمی‌شد رفت خانه) که نمی‌دانم از کجا یک صفحه باز کردم که یک مستند بود در مورد زندگی نادر ابراهیمی به اسم "سفر ناتمام ". حالا به چه بدبختی‌ای دانلودش کردیم، بماند.

مستند را دیدم بعدا(3قسمت بود). آنجا بار دیگر تصمیم گرفتم آن دو کتاب را بخوانم. اما...

گذشت و گذشت تا چند هفته پیش.

حالا با نادر ایراهیمی بیشتر مانوس شده بودم. دنبال آن دو کتابش گشتم، احمد گفت دارد و برایم می‌آورد.

نمی‌گویم نیاورد(ناراحت می‌شود)، خودم پیگیری نکردم!

 

این وسط‌ ها، سید(یکی از بچه های دانشگاه) که کارهای نشریه‌ی ج (جیم!) را می‌کند، گفت چیزی با هم بنویسیم برای سید حسن حسینی برای بعد از عید که توی نشریه چاپ شود. چیزی شبیه یک پرونده.

لابلای کتاب و مقالاتی که پیدا کردم، یک کتابی هم پیدا کردم به اسم " ده شاعر انقلاب" که نویسنده‌اش محمد کاظم کاظمی است. البته اسم و عکس جلد کتاب را توی اینترنت پیدا کردم و باید می‌خریدمش!

 

دو روز پیش، سه‌شنبه؛ خانواده رفتند یزد! من تنها و بیکار و غمگین و خوشحال! نشسته بودم پای اینترنت.

رفتم توی وبلاگ عبدالجبار کاکاییِ شاعر...خبری در مورد دعوت از یک شاعرِ بوق!(رویایی) را برای جشنواره شعر فجر خواندم و سروصدای تلویزیون و منتقدان و...

خوشم نیامد و صفحه را بستم و رفتم سایت شهرستان ادب تا ببینم این کتاب ده شاعر انقلاب را چه انتشاراتی چاپ کرده که بروم بخرم که مطلبی در مورد همین آقایِ شاعرِ بوق!(رویایی) خواندم.

مصاحبه ای بود با هوشنگ ابتهاج(ه-ا-سایه):

-آشنایی‌تون با «یدالله رویایی» به سال‌های 30 و حلقه کیوان می‌رسه؟

سایه:‌ تو حلقه‌ ما که نبود ولی گاهی پیداش می‌شد! تو همون جلسه‌های هفتگی خونه ایرج علی‌‌آبادی یه اتفاقی افتاد. نمی‌دونم کی داشت سخنرانی می‌کرد. بعد از سخنرانی بحث می‌کردیم. رویایی پا شد و حرف‌هایی زد و بعد یه بیتی از نظامی خوند: کیسه برانند در این رهگذر/ هر که تهی کیسه‌تر آسوده‌تر.

من سرمو انداختم پایین تا از قیافه من چیزی مشخص نباشه. نادر پور گفت: چی آقا؟ اونهم دوباره گفت: کیسه بِرانند... نادرپور گفت: یعنی چه کیسه بِرانند؟ رویایی گفت: در زمان‌های قدیم آدم‌هایی بودن که کیسه‌های خالی رو می‌ذاشتن روی دوش‌شون! نادرپور گفت: اِ...چرا آقا مگه دیوانه بودند؟ کیسه خالی رو چرا می‌ذاشتند روی دوش‌شون؟ رویایی هی دست و پا می‌زد و نادرپور هم ولش نمی‌کرد. خلاصه نادرپور گفت: آقا! کیسه بُرانند در این رهگذر! بیچاره رویایی تازه فهمید قضه چیه و تند گفت: بله اون طور هم می‌شه خوند هم این طور ... کارد می‌زدی به نادر خون در نمی‌اومد!

-استاد نگفتین چرا شعر رویایی رو دوست ندارید؟

سایه:‌ چه می‌دونم.... چرا نداره.

-یعنی هیچ شعر خوبی نداره؟

سایه: به حضرت عباس نه.

-یعنی می‌شه شعر رویایی رو نادیده گرفت و گذشت؟

سایه: ما کی هستیم؟ خدا نادیده بگیره!

-استاد! به این سوال من جواب بدین. گویا از ایشون نقل شده که شعر منو مردم این زمانه نمی‌فهمن و نسل‌های بعدی می‌فهمن. نظر شما چیه؟

سایه:‌ صد سال دیگه می‌فهمن! با این وضع خیلی احتمال داره که صد سال دیگه دنیا اینقدر احمق بشه که به شعر رویایی برگرده! بعید نیست! خیلی‌ها این حرفو زدن و دلشونو خوش کردن.

 

خوشم آمد از ابتهاج! مصاحبه اش در کتابی چاپ شده بود به اسم " پیر پرنیان اندیش"

کمی دنبال کتاب گشتم، دیدم ظاهرا خیلی حرف پشت سرش است! کلی سروصدا راه انداخته و نشریه هایی مثل تجربه و بخارا پرونده برایش درست کردن و ...

دیدم ارزش داره.

آمار قیمت رو گرفتم! دیدم80 هزار تومان ناقابل!

بیخیال شدم! اما فکری زد به سرم.

شماره کتابخانه مرکزی دانشگاه را از اینترنت درآوردم و زنگ زدم و پرسیدم که دارید و خانمی گفت هست.

پرسیدم تا کی هستید که گفت تا یکی دو ساعت دیگه و امشب چهارشنبه سوری هستش و میریم و از این حرفا.

کد و تالار کتاب را گفت و رفتم و گرفتم و نماز خوندم و زنگ زدم به احمد و گفتم که خونه تنهام و اگه می‌خوای پاشو بیا که گفت سرش شلوغ است و رفتم انقلاب تا کتاب شعرم(ده شاعر انقلاب) را بخرم.

نمی دانم چطور شد توی این پیاده رو که فقط آدم میتونه بگه استغفرالله! چشمم خورد به ویترین یک کتابفروشی که دیدم دو تا کتاب بهم چشمک می‌زنن!(ابوالمشاغل و ابن مشغله)

رفتم توی مغازه(انتشارات روزبهان) و با فروشنده که پسری بود با ریش بلند و حنایی که خوشم آمد از ریشش، حرف زدم و کتاب را خریدم و آن یکی کتاب را هم خریدم و آمدم خانه!

 

توی راه، توی بی‌آرتی ابن مشغله را باز کردم و مقدمه اش را خواندم.

نادر دیدگاهش را در مورد زندگی نوشته بود و این جملات بدجور به دلم نشست.

چشمم را بستم و یاد سکانس آخر فیلم "The Truman Show" که جیم کری لبخند زنان از جهانی که برایش ساخته‌اند می زند بیرون!

اگر خدای واقعی! بخواهد اتفاقی بیفتد، و خداهای دیگری که برای خود ساخته‌ای چیز دیگری بخواهند! خدای واقعی شوتشان می‌کند آن طرف...

قسمت و اراده خدا بر این بود که این مقدمه را بخوانم و اگر شما هم الان می‌خوانیدش لابد خدای واقعی‌تان خواسته!

(من7-8-10 بار خواندم! شما هم بخوانید)

"  زندگی ملک وقف است دوست من !

تو، حق نداری روی آن فساد کنی و به تباهی اش بکشی، یا بگذاری دیگران روی آن فساد کنند .

حق نداری بایر و برهنه و خلوت و بی خاصیتش نگه داری یا بگذاری که دیگران نگهش دارند.

حق نداری بر آن ستم کنی و ستم را، روی آن، بر تن و روح خویش، خاموش و سر به زیر، بپذیری.

حق نداری در برابر مظالمی که دیگران روی آن انجام می دهند سکوت اختیار کنی و خود را یک تماشگر مظلوم و بی پناه بنمائی.

حق نداری به بازی اش بگیری، لکه دار و لجن مالش کنی، آلوده و بی حرمتش کنی یا دورش بیندازی.

حق نداری در آن؛ چیزی که به زیان دردمندان و ستمدیدگان باشد، بکاری، برویانی و بار آوری.

حق نداری علیه‌اش، حتی در بدترین روزگار و سخت ترین شرایط، اعلامیه صادر کنی، یا به آن دشنام دهی.

حق نداری با رنگهای چرک و تیره‌ی شهوت، نفرت، دنائت و رذالت، رنگینش کنی.

مگر آنکه

از بیخ و بن

ملک وقف بودنش را فراموش یا انکار کرده باشی ،که در این صورت، البته نه خود تو مساله‌یی هستی و نه آنچه میکنی مساله‌یی ست که قابل بحث و اعتنا باشد.

در حقیقت، نبوده یی و نیستی تا چنین و چنان کردنت، روی زمین که ما ملک وقف می دانیم، چنین و چنان کردنی تلقی شود .

نیامده‌یی، نمانده‌یی ، و نرفته‌یی ..."


پ‌ن1) تکلیف عیدتان باشد همه اسم هایی که بین دو تا " آمده!

یعنی مستند راه ناتمام و فیلم The Truman Show-ابن مشغله-ابوالمشاغل-ده شاعر انقلاب و پیر پرنیان اندیش(آخری را بعد عیدی گرفتن بخرید!)

پ‌ن2) متن آخر واقعا هیئتی بود! مگر نه؟

راستش خط وصل همه آن اسم ها و کتابها و فیلمها، همین متن است...

به "رویایی" هم برمی‌گردد!

۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۲ ، ۱۱:۱۳
امید

نمی‌دانم چطور شد که اینطوری شدم...

انگار با خدا رفیق شده‌ام! رفیق صمیمی...

قرآن که می‌خوانم(اگر بخوانم!) به آیه‌های عذاب و جهنم که می‌رسم، می‌گویم با کی کار داری؟! تندی رد می‌شوم...

به این بهانه که مثلا چهارتا سخنرانی شنیده‌ام، می‌گویم خدایا! از جهنم نگو... از خودت بگو...

اصلا ترسی ندارم! پررو شده‌ام...

خطا هم که می‌کنم(این روزها زیاد!) یک ببخشید و خلاص! روز از نو...

از جهنم نمی‌ترسم! نمی‌دانم چرا...

شاید چون زیاد از کرامت و شفاعت اهل‌بیت شنیده‌ام اینطور شده‌ام...

به فکر رفیق شدنم!

انگار این آیات و حرفها برای من نیست...

ترسیدنم(اگر باشد) اکراه دارد. مثل ترسیدن از حرف مادرم که تهدیدم می‌کرد گوشَم را می‌بُرد...

ولی به گمانم اشتباهی شده است. یعنی دارم اشتباهی می‌روم...

این فراز از مناجات خمس‌عشر برای این روزهایم است:

وَ جَلَّلَنِی التَّباعُد مِنکَ لِباسَ مَسکَنَتِی

وَ اَماتَ قَلبی عظیمُ جِنایَتی...

 

* خبر جان دادن امیرالمومنین(ع) را برای حضرت زهرا(س) بردند. گفتند علی(ع) توی مسجد داشت نماز می‌خواند. یکدفعه مثل چوب خشک، به خودش لرزید و افتاد... بیهوش است...

حضرت زهرا(س) فرموده باشد، چیزی نیست؛ شوهرم گاهی اینگونه می‌شود. از خوف خداست...به هوش می‌آید.

** حضرت ارباب(ع) در اوج دعای عرفه... آن لحظه که آب از دیده‌های مبارکش جاری بود، فرمود:

اللهم اجعَلنی اَخشاکَ کَاَنّی اَراکَ...

کاری کن آنچنان از تو ترسم که گویی تو را میبینم

 

راهم را دارم اشتباه می‌روم... خدایا خودت کمک کن...


پ‌ن) وَأَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَنَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَى...

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۵۶
امید

* برای ساختن یک جهان جعلی، که در آن هیچ چیز، همان چیزی نباشد که باید، گروهانی از آدم‌ها، سرسختانه تلاش کرده‌اند؛ و ایشان، به احترام همین تلاشِ جان‌فرسای غول‌آسای کمرشکن، دَمی به صداقت باز نخواهند گشت؛ دمی.

** یکبار و دوبار دیگر عبارت بالا را بخوان دوست من!

نمی‌دانم این جمله را در کدام قالب بیاورم. آیا کتاب "یک عاشقانه آرام" نادر ابراهیمی را یک تنقلات روح فرض کنم و ضمن معرفی‌اش در وبلاگ مربوطه، این جمله را نیز بیاورم. آیا شعر عاشق‌اش بنامم و آنجا... آیا متاهلانه در ضمن زندگیِ جاری فرض‌اش کنم و ...

نمی‌دانم... این جور موقع‌ها برمی‌گردم سراغ بچه هیئتی... گریه آرامم می‌کند...

باز هم می‌خواهم بنالم...

می‌خواهم بنالم از جهان جعلی‌ای که دور و برم می‌سازند. به اسم توسعه اقتصادی طوق بندگی بر گردنت می‌اندازند...

انسانیت کجاست؟ اختیار کجاست؟ آیا مسیری که مردمان این شهر شلوغ، هر صبح تا شام طی می‌کنند، اختیار است؟ خانه‌هایی که از عشق و محبت خالی است اختیاری است؟

به گمانم ما مسخ شده‌ایم... (به قول چلچله مهاجر! گَردِ مُرده روی دل‌هایمان پاشیده‌اند)

می‌خواهم بنالم از رشد غول‌پیکرانه تکنولوژی... هر روز به رنگی...

اگر این مسیر که دنیای مدرن می‌پیماید جبری نیست، پس چرا هیچ کس جز معدودی از آزادمردان و صاحب‌دلان، راه فراری از آن ندارند؟

*** خنده‌ام می‌گیرد از این همه دروغ مدرن...

چطور باورم شود در دنیایی که قتل و غارت و فحشا ابزاری است در دست اربابان اقتصادی دنیا، همین‌ها نیز از انسانیت و ترحم و ... حرف بزنند؟

صلح در این جهان برای من باور کردنی نیست...

گرگ‌ها روبروی هم کمین کرده‌اند...

نتیجه) عشق، مطلقا چیزی اشرافی نیست تا بتوانی آن را به دلیل آنکه از رفاه بر‌می‌آید، محکوم کنی. عشق فقط رشد روح می‌خواهد... و چه چیزی بهتر از حسین(ع)...(پیدا کردن ربط اش با جملات قبلی با خودتان!)


پ‌ن1) حرفهایم تکراری شد... معذرت می‌خواهم...

پ‌ن2) چند وقتی نبودم... درگیر جشنواره فجر بودم(حالا یکی نیست بگه تو چیکاره‌ای مگه؟!) تا همین دیشب فیلم می‌دیدم که نتیجه‌اش شد دیدن 17 تا از فیلمهای جشنواره! البته با تکراری ها شد 21 فیلم! تا سال دیگر بیکارم!

ان‌شاءالله در موردشان خواهم نوشت توی تنقلات...

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۲ ، ۲۱:۲۶
امید

وقتی دوستان و مردم به ما ظلمی بکنند چه خواهیم کرد؟ وقتی حس کنیم حقی از ما دارد ضایع می‌شود؟

غیر از این است که تر و خشک با هم خواهند سوخت؟

غیر از این است که شرع و دین چیزهایی است که دست و پا گیرمان خواهد شد و کنارشان می‌زنیم؟ و بعد اشتباهات را گردن اعصاب نداشته‌مان خواهیم انداخت؟

حالا فکرش را بکن عده‌ای بخواهند ما و عزیزترین کسانمان را بکشند.. آنگاه چه؟

فکرش را بکن عده‌ای به تو بگویند بیا کاری را با هم انجام بدهیم و بروی، اما آنها پشتت را خالی کنند و بروند...

فکرش را بکن...

چرا خودم را عذاب دهم؟ فکرش را بکن در موقعیتی مثل جناب مسلم(ع) قرار بگیری و شب که برای نماز به مسجد می‌روی ببینی از 18 هزار نفر یارت 30 نفر بیشتر نمانده و بعد از نماز که از درب مسجد خارج می‌شوی، ببینی 7 نفر مانده و بعد لحظاتی هیچ... بعد چندین ساعت توی کوچه‌های شهری خائن راه بروی و همه درب و پنجره به رویت ببندند... بخواهند بگیرند و بکشند تو را...

فکرش را بکن ته کوچه بن بستی در شهری غریب به دیوار تکیه دهی و در فکر فرو بروی...

بعد یک نفر از مردم همان شهرِ پشت پا زده، به تو بگوید که به دیوار خانه من تکیه نده... در حریم خانه من نایست... چه خواهی کرد؟

حداقل زبان می‌گشایی و می‌گویی من همانی هستم که با او بیعت کردید...حداقل خواهی گفت که جایی ندارم که بروم...

اما آقایمان...

جناب  مسلم(ع) قبل از هر حرفی، برای اینکه خلاف شرعی مرتکب نشده باشد، بلافاصله از کنار دیوار آمد وسط کوچه که دیگر در حریم خانه او نباشد...

به طوعه فرمود: تو می‌گویی چرا به خانه‌ات نمی‌روی؟ زن! به خدا قسم من در این شهر خانه‌ای ندارم...

آدم باید خیلی بزرگ باشد تا در چنین غربتی، باز هم متشرع باشد...

روضه شیخ عزیز همیشه در خاطرم خواهد ماند...

آدم باید خیلی بزرگ باشد تا به همه‌ی بلاهای معصوم و کسی مثل سیدالشهدا مبتلا شود... زن و فرزند... تشنگی....

آدم باید خیلی بزرگ باشد تا دستش را ببندند و او را نزد شرورترین مردم ببرند...

آدم باید خیلی بزرگ باشد تا مبتلا شود به آنچه با امیرالمومنین کردند...


پ‌ن1) سیدالشهدا(ع) اهل تعارف نیست. به مردم کوفه نوشته بود بهترین اهل‌بیتم را به سوی شما فرستادم....

پ‌ن2) دلم هوای مسجد کوفه را کرده... آنجا که بعد از اعمال بسیارش به ضریح جناب مسلم(ع) می‌رسی... دلم هوای نجف کرده...

نام ما را بنویسید به ایوان نجف

نشد از نام سگ کهف، کتاب آلوده...

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۲۵
امید

سلام حضرت آیت الله...

خوبی؟... من هم.. .شکر... امّا کمی... بگذریم...

نمی‌دانم بار چندم است که به دیدارت می‌آیم. اما هر بار که آمده‌ام آرام شده‌ام...

اولین بار را به خوبی یاد دارم... کمی تصویر مبهم است. فقط یادم است 5 یا 6 ساله بودم. با مادرم کنارت نشسته بودم و مادر مرا نصیحت می‌کرد... بعد هم به تو خیره شد و کمی گریه کرد... بچه سال بودم...

حال که دقیق‌تر می‌شوم، 6 ساله بودم. چند ماه بعد از عروسیِ خواهر بزرگترم بود که آمدیم دیدار شما... با خانواده داماد... و من خیلی شیطنت کردم و مادر که می‌خواست نصیحت‌ام کند، مرا پیش شما آورد...

حضرت آیت الله...

هر بار که پیش روی شما می‌ایستم حس می‌کنم قیامت شده و روبروی خدا ایستاده‌ام...

هر بار که پا برهنه می‌شوم و می‌آیم جلوتر... وقتی با تو روبرو می‌شوم، تنهای تنها... دیگر جلوی چشمم هیچ چیز نیست جز تو و آسمان... افقی تا بیکران... سرم را بالا می‌گیرم و به آسمان نگاه می‌کنم و تو...

چشمانم را می‌بندم و صدای تو در گوشم می‌پیچد... انگار روبروی خدا ایستاده ام...

حضرت آیت الله...

تو مرجع تقلید من هستی... نماد پاکی و پاک کنندگی...

تو هر چیز بد و آلوده‌ای را درون خودت می‌کشی و پاک‌اش می‌کنی...

تو از درون پر از ناله و غوغایی... اما آرام به ما می‌رسی...

غوغا می‌کنی... به خودت می‌پیچی... فریاد می‌زنی... اما در خودت...

حضرت آیت الله...

تو آیه‌ای هستی که غمگین است...

برای همین دوست‌ترت دارم...

کاش مدینه هم یکی مثل تو را داشت. آن وقت مولای مردان، شاید به جای چاه، تو را انتخاب می‌کرد... شاید...

حضرت آیت الله...

این بار هم آرام شدم... امشب کنار تو چند ساعتی نشستم، راه رفتم و دراز کشیدم...


پ‌ن1) خیلی ناگهانی(15 الی 20 دقیقه) تصمیم گرفتیم برویم دیدار حضرت آیت الله....

راهی شدیم با چند تا از بچه‌ها...آنها برگشتند و من 3-4 روزی ماندم...

پ‌ن2) بنا داشتم بین دو ترم دانشگاه بروم کویر را ببینم... اما سر از دریا در آوردم....

دریا! دریا! دوباره دریا! دریا!

باران! باران! دوباره باران! باران!

ای کاش تمام فصل ها حرف تو بود:

باران! باران! همیشه باران! باران!

پ‌ن3)این را هم آنجا درست کردم:

 شمال1

شمال 2

بعدا دیدم می‌شود مثل این تابلوهای روشنفکری نگاهش کرد! اعدام یک مبارز(آجر به دست) و رویش جوانه ها... تازه آب هم از سرش گذشته...!!!(البته همه این ها در هنگام خلق این اثر هنری مد نظر بود! به جان خودم!)

۱۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۲ ، ۱۸:۴۵
امید

1- هر رفتاری که نادرست است، یا ریشه در سنت دارد یا دستور...

2- در جوامع پیشرفته، خود جوامع به درک این مسئله می‌رسند که باید به برخی مسائلی که ما آن‌ها را اخلاقی می‌نامیم عمل کنند، بدون اینکه مبانی اعتقادی داشته باشند...

3- آدام اسمیت: در شرایط رقابتی کامل و سالم، تلاش برای منافع شخصی منجر به رشد منافع ملی می‌شود...

4- معمولا رشد جمعیت را می‌توان میوه توسعه‌نیافتگی دانست، چرا که معمولا قشر ضعیف و توسعه نیافته به سراغ آن می‌روند...

5- همه موارد...

همه مواردی که در بالا ذکر شد گزاره‌هایی است که استاد خوبم(که انصافا خیلی چیزها از او یاد گرفتم) در درس اقتصاد مهندسی قاطی داستانهای قشنگ‌اش توی شکم من ریخت...

استادی که همه دغدغه‌اش توسعه فکری است. او که هر وقت با او به صحبت مشغول شدم، تا ساعت8:30 شب به گفتگو ایستادیم (کلاس ساعت 5:30 تمام می‌شد البته!)

 

درس او با این جمله شروع می‌شد که اگر 1 میلیون به کسی بدهید و بخواهید سال بعد از او بگیرید، چقدر می‌گیرید؟

1 میلیون؟ یک و دویست؟ یک و چهارصد؟

و بعد اولین گزینه‌ای که به آن می‌خندیدیم 1 میلیون بود، که مگر احمقیم؟ ارزش پولمان کم می‌شود...

 

نمی‌خواهم مثل یک ریش‌مغز همه نگاهها را معطوف 3-4 گزاره به ظاهر جنجالی کنم و بزنم زیر بازی ( به قول استاد Claim کنم!) و داد و هوار راه بیندازم که این‌ها چیست که داری به خوردِ خِرَد ما می‌دهی؟! که مثلا این ها که می‌گویی محاسبه سود و اینهاست که رباست... قرار ما این بود که تو درس و فرمول یاد ما بدهی...

او مبانی فکری‌اش را خیلی شیک و باکلاس، در بین یک سری داستان جذاب به ما می‌گفت... او زحمت کشیده بود و هنوز هم داشت زحمت می‌کشید... وقتی می‌خواست از توسعه یافتگی و مسیری که در ایران هم در حال طی شدن است حرف بزند، گریه شوق‌اش را می‌شد دید...

او از جامعه جهانی حرف می‌زد. از اینکه ما هم باید در این مسیر به باقی کشورها کمک کنیم، نه اینکه قُد باشیم و مغرور...

او خیلی چیزها می‌گفت...

او بی‌دین نبود! وقتی خاطراتش در جنگ و عملیات مرصاد و محسن رضایی و... را گفت چهار شاخم برید!

وقتی جلسه آخر که همه از او شیرینی خواستند گفت 28 صفر است و خوب نیست، کف کردم!

جمع اضداد بود!

او نمی‌دانست دارد چه می‌کند.

او در بین یک سری دانشجو که تمام فکر و ذکرشان درس و نمره و ریکام گرفتن و اپلای بود (و بعضا دوست شدن با یک دختر و خوش گذرانی...) داشت حرفهایی می‌زد که آنها را به راهشان مطمئن کند...

او بیدار‌باش نمی‌داد... او بدتر لالایی می‌خواند...

او داشت آخرین هُرم و گرمای خاکستر امید را با فاضلاب و پس‌آب کشورهای توسعه یافته خاموش می‌کرد... او نمی‌دانست که با این حرفهایش همه را مصمم می‌کند که باید از این کشور بروند...

او از آن‌ور مرزها می‌گفت و می‌گفت آنجا می‌توانی حق و حقوقت را بگیری، ولی در این کشور...(نمی‌گویم بیراه می‌گفت...)

حرفهای او، سعی در ویران کردن پایه‌های اعتقادی متحجرانه داشت، اما کاش روی این زمین ویران که ساخت، یک بنای خوبی می‌ساخت...

نهایت تصویری که از آینده‌ای عالی برای ما ساخت این بود، که یک مدیر موفق شوی که قدرت مذاکره داشته باشی و بتوانی به سود عالی برسی... بتوانی شرکتی که توی آن یک آدم حرفه‌ای و مدیر هستی را به سودهای بالا برسانی...

 

او از تنهایی و بی‌چارگی جهان توسعه یافته‌اش چیزی نگفت...

او نگفت که پس آدم بودنمان چه می‌شود؟

او نگفت مادر بودن چیست؟

او نگفت که فرق ما با ابزار و چرخدنده چیست؟

او نگفت سر پرنده بودنمان چه آمد...

او نگفت که سر عشق چه آمد؟!

 

آری

می‌توانم شهروند مطیعی برای این جامعه جهانی باشم.

توسعه یافته شوم.

می‌توان مطیع بود، آرام... ابزار بود و غذایی هم برای خود و خانواده از کنار این سفره برداشت.

اما...

نه! من جنگل زاده‌ام... تنها چیزی که می‌تواند دلگرم‌ام کند کبریت است...

 

سگ باش و هرزه‌گرد و مخواه این مشعبدان

در سیرک‌های هر شبه، شیر نرت کنند...


پ‌ن1) حتما نباید اندیشمند مسلمان باشی تا بفهمی چه کلاهی دارند به سرت می‌مالند!! دانلود و دیدن انیمیشن کوتاه زیر را به همه پیشنهاد می‌کنم ( دانلود )

پ‌ن2) برای خواندن امتحان اقتصاد مهندسی مجبورم برای چند ساعت ذهنم را سودجو کنم. دنبال پول بیشتر،شهرت و شهوت‌ام باشم تا بتوانم ایده‌های خلاقانه بزنم و به سوالات مفهومی جواب بدهم... مخصوصا وقت نوشتن S.W.O.T  !

پ‌ن3) امتحانات که سر می‌رسد اینگونه می‌شوم! سر جنگ دارم با دنیای اطرافم... هر چند این حرفها تکراری است...

پ‌ن4) بی ربط: سال هاست دارم حساب می کنم، چگونه من به اضافه تو ، شد من؟!! یا ایها العزیز...

۱۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۶ دی ۹۲ ، ۱۱:۱۴
امید

چند وقت پیش داشتم کتابی می‌خواندم که با شخصیت‌های بزرگی مصاحبه کرده بود.

سوالی بود توی سوالات که توی جوابها هیچ چیز خاصی نبود...

دورترین خاطره‌ای که از کودکی به ذهن دارید؟

همه صرفا چیزی گفته بودند که گفته باشند...

گفتم من که آدم مهمی نخواهم شد!

ولی بگذار جواب این یک سوال را آماده داشته باشم!

* قطاری می‌ایستد تا مسافران نماز بخوانند- سکو خیلی شلوغ است- دو قطار توی ایستگاه ایستاده است

خانواده ما 6 نفره است و یک کوپه ... به سمت مشهد... و من آخرین بچه و خردسال...

با پدرم می‌روم. می‌خواهم مثلا وضو بگیرم و آب بازی کنم که چون وقت دیر است پدرم می‌گوید نه!

ناراحت می‌شوم و شاید گریه... می‌گویم می‌روم پیش مامان!

اما گم می‌شوم... سوار آن یکی قطار می‌شوم(البته با کمک دو دوستی که پیدا کرده ام!)...

با یک دختر و پسر که خواهر و برادرند بازی می‌کنم(همان دوستانم که مثلا من که خیلی با مزه ام را بغل کرده اند!)

لباسم کشیده می‌شود به دیواره قطار و سیاه می‌شود

به آنها می‌گویم(با گریه) که این قطار ما نیست... چون قبلا لباسم سیاه نشده بود...

پیاده‌ام می‌کنند و قطار می‌رود

با گریه پیش ماموران خط می‌روم(آن دوستانم گفتند که برو پیش آن آقا! خودشان نیامدند چون قطار داشت می‌رفت)

صدایم می‌زنند...

خانواده‌ام بودند... 5 نفرشان دنبال من!

بعدا فهمیدم آن قطار می‌رفته سمت شهری دیگر(فکر کنم اصفهان...)


پ‌ن1) عکسی از آن مشهد برایم یادگار مانده...( مشاهده)

پ‌ن2) هر وقت دلم برای امام رضا(ع) خیلی تنگ می‌شود این فایل را گوش می‌دهم و درود می‌فرستم بر آنکه گفت:

ترکان پارسی‌گو بخشندگان عمرند...

مناجات با امام رضا(ع)--- ( دانلود )

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۲ ، ۲۲:۵۲
امید

دو، سه هفته قبل از سفر، برنامه‌هایت به هم بریزد و بفهمی که کلی و نصفی امتحان و پروژه داری

مجبور بشوی سفرت را لغو کنی

دوست نداشته باشی که بعد از دو سال، امسال مشغول تار تنیدن دور خودت باشی...

دلت بخواهد توی آن بازه زمانی خواب باشی...

دوست نداری بفهمی حالت بد است....

کربلای یکِ دوست‌ات باشد. از تو در مورد حال و هوای آنجا می‌پرسد؛ اما بغض، مثل بربری تازه از فریزر درآمده، توی گلویت گیر کند و نتوانی چیزی بگویی...

فقط اخم کنی و بگویی سعی کن حال کنی!

ساک و کوله‌ات را به دوستت بدهی و بفرستی‌اش برود

نتوانی برای بدرقه‌اش بروی... فقط اس‌ام‌اس بزنی که التماس دعا...

در آن چند روز تلویزیون نبینی که مبادا مسیر پیاده‌روی به چشمت بخورد...

وقتی توی اینترنت چرخ می‌زنی اصلا سمت خبرهایی که در مورد اربعین و پیاده‌روی است نروی که مبادا چشمت به عکسی بخورد...

خودت هم دلیلش را ندانی....

فرار...فرار... فرار کنی از با هر چیزی که خاطرات شیرین آن روزهاست...

 

بعد روز شنبه، پنج روز بعد از اربعین که به خیال خودت همه چیز تمام شده سوار BRT بشوی و بروی دانشگاه...

بعد بنشینی کنار سه نفر که هم سن و سال خودت هستند(شاید هم یکی دو سال کمتر)

شیش جیب پوش

لِه و لَوَرده

کاپشن خسته

صورت های به هم ریخته

اثر لطمه زدن

....

نگاهت می‌رود روی کفش‌شان

دمپایی است! از همان‌ها که عراقی‌ها توی پیاده روی می‌پوشند. همه‌اش شبیه هم است... در شلوغی می‌اندازند و می‌روند توی حرم و برمی‌گردند و یکی دیگر می‌پوشند و می‌روند... نوعی اشتراک هر چه دارند...

دلت می‌ریزد

نمی‌دانی که اینها مسافرند یا نه... نمی دانی که آمده‌اند تا به هم‌ات بریزند...

اما داد می‌زند کربلا بوده‌اند...

دست می‌گذاری روی زانوی یکی‌شان

- داداش از سفر برمی‌گردی؟

سر تکان می‌دهد که یعنی آره... اما لبخندش، یعنی می‌دانم که فهمیدی...

- کربلا بودی؟

می‌گوید آره...

و همه وجودت را می‌ریزد به هم...

می‌فهمی که دیر آمده‌اند، چون شب جمعه را حرم بوده‌اند...

دستش توی دستت است...

خسته است... معلوم است که رفته تا بمیرد، اما برگشته...

در لحظه ای همه خاطرات هجوم می‌آورند روی سرت

لعنت می‌فرستی به تدبیر و فرار کردنت...

 

او که بخواهد حال بدت را نشانت دهد، نشان می‌دهد...بفهم...

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۲ ، ۲۲:۵۷
امید

*  توی هیئت رضا هلالی هستیم. امروز و دیروز مراسم سیاهپوشان مسجد بوده برای محرم. جمعه قبل از محرم است...3 روز به محرم!

سخنران چیزی می گوید که تا به حالا نشنیده ام. عبارتی عربی... روضه اش را شنیده بودم، اما این عبارت از معصوم... این تصویر احساسی... خیلی عجیب بود برایم... اینقدر عجیب که باور نکردم...

** 2 روز بعد از اربعین است... فایل مصاحبه با سعید حدادیان را گوش می دهم... باز هم همان روضه... باز همان عبارت های عربی...

لا تُحرقی قلبی بدمعک حسرتا...

*** توی اینترنت این عبارت را سرچ می کنم...

اولین نتیجه وبلاگی است که روضه ای از سید علی آقا نجفی را گذاشته:

لا تحرقی قلبی...

این سنگین ترین روضه‌ای است که می‌گویند حضرت زهرا(س) را خیلی آشفته می کند، حق هم دارد! چون سخت‌ترین وقت آقا بود. [آن وقتی که] آن دختر دست های اسب آقا را بغل کرده بود و به هیچ وجه هم رها نمی‌کرد. آقا خداحافظی کرده با همه می‌گوید من را رها کنید بروم.

گفت: آقا به خدا قسم رهایت نمی‌کنم مگر اینکه پیاده شوی.

آقا را از اسب پیاده کرد . آقا عجله داشت برای رفتن. گفت دخترم رها کن دست اسبم را. گفت آقا به خدا قسم رها نمی‌کنم مگر اینکه یک لحظه روی زمین بنشینی. آقا را نشاند .گفت : بابا یک لحظه من را بغل کن. یک لحظه من را روی پایت بگذار . آقا طفلش را گرفت. گفت: بابا یادت هست وقتی خبر مرگ مسلم بن عقیل را آوردند دختر مسلم را روی پایت گذاشتی نوازش کردی؟ گفتی اگر بابا نداری من بابای توام؟ بابا دختر مسلم بن عقیل تو را داشت بعد از مرگ پدر ، ولی در این بیابان پر دشمن ، بعد از آنکه همه عزیزان کشته شدند ، عباس کشته شده ، علی اکبر کشته شده ، هیچکس نمانده ، چه کسی بچه های تو را از این بیابان جمع کند؟ این را گفت و شروع کرد به گریه کردن.

می‌گویند اینقدر آقا را آشفته کرد آقا دیگر حرفی نداشت بزند که طفل را تسکین بدهد. چه بگوید آقا؟!

هیچ چیزی برای تسکین طفل نداشت سیدالشهداء.

فقط مثل کسی که التماس می‌کند ، صدا زد : لا تحرقی قلبی بدمعک حسرتاً مادام منی الروح فی جسمانی.

گفت: بابا من ازت تقاضا می‌کنم بیش از این این دل مرا نسوزان. بابا صبر کن. این اشک ها را بگذار برای چند لحظه دیگر. این اشک ها را نگه دار. هنوز جان در بدن دارم. این همه گریه نکن مقابل چشم من.(1)

**** دخترها بابایی اند... پدرها دخترهاشان را خیلی دوست دارند... مباد روزی که دختری با گریه از پدرش چیزی بخواهد و پدر نتواند...دل می سوزد... و هیچ چیز مثل دل سوخته آدم را به خدا نزدیک نمی‌‎کند...

چند شب بی بوسه خوابیدم دهانم تلخ شد---نیستی دختر، مرنج از من، نمی دانی مرا...


(1)تفسیر دعای جوشن کبیر ملاهادی سبزواری . توسط مرحوم سید محمد علی نجفی یزدی . در هیئت خانواده شهدا

پ‌ن) گاهی آدم روضه ای خیلی سنگین را باور نمی‌کند... اما آن روضه ول کن ماجرا نیست...

خودش را به تو می‌رساند...خودش را اثبات می‌کند...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۲ ، ۱۶:۰۹
امید

گریه خیلی خوب است. حیف که کم وقت شده‌ام، وگرنه می‌نشستم و 3-4 برابر آنچه برای چای نوشتم در مورد گریه می‌نوشتم...

در مورد ((انا قتیل العبرات)) ... در مورد گریه تولد... در مورد گریه شوق... در مورد اشکی که توی سرما از چشم می‌آید... در مورد پیاز و اشک... در مورد داغ بودن اشک...در مورد زن و بچه که اشکشان دم مشکشان است...

خلاصه اش را بخواهم بگویم می‌شود اینکه: یکی از اهداف این دنیا گریه است!

توی گریه ها اما، آنکه از همه با ارزش‌تر است، گریه برای اهل بیت(ع) است.

نگویم با ارزش تر! اصلا بقیه گریه ها دست گرمی است برای این گریه! این گریه مقدس ترین کار دنیاست...

اصلا خدا زندگی اهل بیت را جوری چیده که گریه همه را در بیاورد... همه...

مثلا می‌گوید آهای آقا، آهای خانم! تا حالا بچه شیر خواره از نزدیک دیده ای؟ تا حالا یک بچه چند ماهه توی آغوشت گرفته‌ای؟

پس بشین و برای علی اصغر(ع) گریه کن... اینقدری که بخواهی بمیری، از روضه را می‌فهمی! بقیه اش پای خودت...

یا مثلا تا حالا دختر بچه3 ساله از نزدیک دیده‌ای؟ دیده‌ای چقدر شیرین است؟ بفرما... روضه حضرت رقیه(س)...

تا حالا غریب شده ای؟ تا حالا همه بِهِت پشت پا زده‌اند و حس کردی تنهایی؟

تا حالا شده که همه به امید تو باشند، تو هم از پس آن کار بر بیایی ولی نشود...

تا حالا...

اصلا چرا راه دور بروم؟ تا حالا پاکیزه عاشق شده ای؟ از محبت امیر المومنین و حضرت زهرا(س) به هم، چیزی می‌دانی؟

این ها را شنیدی؟ گریه کردی؟

اما عزیزم قصه این نیست که تو فهمیده ای... این خیلی خیلی سطحی بود...

اما چاره ای نیست... تو ناقصی... مجبوری!

غصه نخور! این گریه پاک‌ ات خواهد کرد و خیلی چیزها خواهی فهمید.

خواهی فهمید که این عشق های دنیایی اصلا هیچ است در مقیاس دریای اهل بیت...

اما فعلا مجبوری...

مجبوری برای درد کشیدن های حسین(ع) گریه کنی

مجبوری برای تشنگی گریه کنی...

شاید بعدا اجازه داشتی وقتی نام ارباب حسین(ع) را شنیدی گریه کنی...


پ ن) قبول دارم این مطلب خیلی سطحی است، اما فکر کنم همه ما گریه را از همین جا شروع کردیم. از چیزهایی که درکشان کرده بودیم. مثلا بچه که بودیم، روضه خوان می گفت آهای بچه! داداش کوچیک داری؟ دیدی مامانت که آبش می ده چقدر آبش می ده؟ و من که دیده بودم خواهرم به خواهر زاده‌ام هر بار که می خواهد آب بدهد به اندازه یک درب بطری آب معدنی، آب می دهد می سوختم و گریه می کردم برای علی اصغر(ع)... حالا هم گاهی همین است... اما وقتی پای منبر بزرگان می‌نشینی می‌فهمی ماجرا این نبوده... عمق واقعه چیز دیگری است...

۱۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۲ ، ۱۰:۴۱
امید


از سال دوم دبیرستان تا آخر پیش دانشگاهی پاتوقم بیشتر پنج شنبه ها بهشت زهرا بود.

گاهی با رفقا، گاهی تکی... خدا حفظ اش کند علی شفاعتی که آن موقع ها، هم رکاب خوبی بود برایم. گاهی وسط هفته، گاهی آخر هفته...

خودم با وسط هفته بیشتر صفا می‌کردم، اما نمی شد پنج شنبه ها نرفت. انصافا پنج شنبه ها را فقط به خاطر دیدن آخرین نسل عشق می‌رفتم.

مادران شهدا...

حالا که دارم می نویسم هم، اشک پشت پلکم لمبر زده و نمی توانم درست مانیتور را ببینم.

می رفتم و یک گوشه می‌نشستم و به حرف زدن مادرها گوش می دادم با پسرهاشان...

گریه می کردم با گریه مادری که از پسرش گلایه می کرد که چرا دیگر به خوابش نمی آید...

گریه می کردم با گریه مادری که تنها بود...

این گریه ها فقط برای آخر هفته نبود...

یکشنبه ها هم گریه می کردم وقتی می دیدم مادری بالای سر قبر بچه اش، روی آن کمد های فلزی که عکس و یادگاری تویش گذاشته اند، پلاستیک خریدش را جا گذاشته است. گریه می کردم وقتی می دیدم یک بسته پای مرغ خریده بوده که با آن سوپی بپزد و خریدش حالا خوراک گربه ها بود...

گریه می کردم وقتی...

یادش بخیر!

یک روز پنج شنبه داشتم از سر مزار شهید چمران برمی گشتم که توی همان میدانی، کنار شیر آبی پیرزنی دیدم که خیلی خمیده بود. چادرش به کمرش گره زده شده بود و داشت دو تا دبه آب پر می‌کرد که ببرد سر خاک پسرش...

گفتم مادر بگذار کمکت کنم.

چرخید که نگاهم کند و تشکر کند که دیدم چشم هایش برق زد و چند ثانیه مبهوت نگاهم کرد.

زد زیر گریه... من هم گریه کردم توی خودم.

همراهش آبها را بردم. نشستم سر قبر پسرش و فاتحه ای خواندم.

به عکس پسرش نگاه کردم... خیلی شبیه بودیم... خیلی شبیه بودیم....

کیف پارچه ای اش که مثل این پاکت های کفشی است که می گذارند جلوی ورودی مسجد و امامزاده ها را گرفت جلویم. از تویش یک سیب برداشتم و گریه کنان رفتم...

یادش بخیر...

یادش بخیر! توی سال پیش دانشگاهی می رفتیم بهشت زهرا(س)، آن هم شب! یادش بخیر! یک شب گشت پلیس من و بابک و علی را گرفت! بعد که دید حال و هوایمان بارانی است، بیسم اش را روشن کرد و داد دستم و گفت یه ذره مداحی کن! ما از خنده مرده بودیم! بنده خدا از ما جو گیر تر بود!

یادش بخیر! روز قبل از کنکور چهارشنبه بود. علی شفاعتی را کشیدم کنار! گفتم فردا که پنج شنبه است، صبح برو بهشت زهرا(س)! برو به مادر شهدا بگو برایم دعا کنند. بگو یکی از بچه هاشان دارد کنکور می دهد... بگو دعا کنند که رتبه ام خوب شود و بتوانم رهرو بچه هاشان باشم...

مطمئنا به دعای مادرانم بود که اینطور شد، اما من ارتباطم را قطع کردم!

دانشگاه آمدم و دیگر وقت نکردم زیاد بروم... نه آخر هفته و نه وسط هفته...

حال دلم بدجور خراب است.

گاهی که خیلی حال دلم بد بود می رفتم...

من ارتباطم را قطع کردم و حالا توی این قفس گیر افتاده ام...

 

خوردیم چو گنجشک به دیوار بلورین!

پنداشته بودیم که این پنجره باز است....


پ ن) نوشته اکبر آقا توی غبار(مادران قاسم آبادها) را خواندم و با پلک تر نوشتم اینها را...

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۲ ، ۱۵:۰۹
امید

اسم وبلاگ اسم هیئت مان است،محبان فاطمه الزهرا(س)

راستش وقتی می‌خواستم شروع کنم وبلاگ را، به خودم قول دادم جز برای ارباب عالم ننویسم

همین شد که اسم خودم را گذاشتم بچه هیئتی و زیر اسم هیئت شروع کردم

همین شد که همه پست ها-حتی بی ربط ترین اش مثل چای خانه!-  یک جورایی ربط دارد به ارباب

( البته یک سری مطالب بود که معرفی کتاب و فیلم و... بود که اون هم سعی می کردم هیئتی ببینمشان...)

اینجا هر حرفی نمی توانم بزنم...چون زیر سیاهی هستم...اینجا فقط گریه...

به ذهنم زد قالبهای دیگری هم بزنم تا بتوانم اونجا ها هم بنویسم...

یعنی این وبلاگ می شود وبلاگ هیئتی و چند تا وبلاگ دیگر هم درست می کنم...

اسامی شان اینجاست... بعضی خالی و بعضی مطلب دار(توی پیوندهایم هم هستند)

الان که ماه عزاست و این کارها این موقع ها حکم رقص وقت شکار است...بعد دهه ان شاء الله سروسامان می دهم شان...

 

1- moheban-zahra.blog.ir(بچه هیئتی) اینجا همین جاست!فقط هیئتی می نویسم... قبلی ها را هم برداشتم تا ببرم بگذارم سرجایشان...

2-tanagholat.blog.ir(تنقلات روح) اینجا همین جایی هایی بود که رفت آنجا! مطالب معرفی فیلم و کتاب و مستند و...

3-shereashegh.blog.ir(شعر عاشق) اینجا شعرهایی را می نویسم که لیاقت ندارند بیایند زیر علم... عشق زمینی!دانشجویی!...

4-moteahelemoteahed.blog.ir(جوانک متاهل) مطالبی تربیتی... گاهی برداشتها و برنامه های خودم و گاهی هم از این ور و اون ور چیز می نویسم... تصمیم ام پلن ریزی خامی برای دوره تعهد و تاهل است...

 

توسعه یافته شدیم رفت! انتلکتوئل!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۲ ، ۱۱:۱۹
امید
برای این روزها خوب است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۲ ، ۰۶:۴۴
امید

می‌دانم که از حجم نوشته‌ام یک کمی جاخورده‌ای! اما انصافا از خواندنش پشیمان نمی‌شوی!

اگر صبر داشته باشی و خوب بخوانی، حداقل اش این است که نگاهت راجع به یکی از اعمال روزانه ات تغییر خواهد کرد...

 

قُل قُل قُل

الان که دارم می نویسم پای قلیانم!

باورت نمی شود؟پف ف ف ف ف! دودش اذیت ات کرد؟

خنک بود،نه؟ پرتقال نعناع است... نوبرانه می‌کشم!

راستش پاتوق من اینجاست! قهوه‌خانه سوته‌دلان.

دوسیبِ اینجا حرف ندارد... البته بعد از چای‌اش...

گفتم چای!

دلیل اینکه قلم به دست شده ام در این فضایِ خسته‌یِ فرهنگی! همین چای است!

راستش چند وقت پیش متوجه شدم نگاهم به چای با نگاه بقیه خیلی فرق دارد؛ گفتم مطلبی بنویسم... کجا بهتر از اینجا؟!

قُل قُل قُل

***

من به چای که نگاه می‌کنم یاد روح می‌افتم! خودِ خودِ روح هم که نه، یاد معنویت...

اصلا چای برای من نماد تقرب و پختگی است!

با چای می‌شود همه‌ی زندگی را مدل کرد...

مثلا تیپ و شخصیت آدم‌ها چون به میزان معنویت و پختگی‌شان در زندگی ربط دارد، عینهو چای است!

بعضی-مثل خود من- چای کیسه‌ای ‌اند، یعنی هرچه رنگ و بو دارند عاریتی است و مال خودشان نیست. اصل شان یک مشت چای شکسته و تفاله چای است که به آن طعم و رنگ زده‌اند که مزه دهد، ولی دوبار که توی آب بالا پائین شود تمام می‌شود...

یک سری دیگر چای خاک‌دار هستند...خرده شیشه دارند... خالص نیستند!

چای جوشیده هم مردی است که به بهانه های مختلف-معنویت،آزادی،عدم دلبستگی- زن نمی‌گیرد!

سن‌اش که بالا رفت این بابا، چای جوشیده است...بدمزه است...

بعضی مثل چای دو رنگ هستند(از این چای هایی که مثل شربت آلبالوی خانگی ته‌نشین شده! روی آن آب جوش است...خیلی باید حرفه‌ای باشی تا بتوانی بریزی)

ظاهرشان نشان نمی‌دهد که چای‌اند یا آب جوش... دو رنگ‌اند!

بعضی دیگر هم مثل چای‌یخ هستند!

یک مدتی سر وکله‌شان پیدا می‌شود و سروصدا می‌کنند، اما ته‌اش هیچی درنمی‌آید و منقرض می‌شوند... توی آدم حسابی ها هم مشتری ندارند...

 

چای طعم های مختلفی دارد و هر کدامش یک خاصیت!درست مثل آدم ها!

چای دارچین

چای آلبالویی

چای و گلاب(بعضی توی چای گلاب می ریزند! آرامش می‌آورد)

چای زعفرونی(آدم را می خنداند و نشاط آور است)

چای لیمو

چای زغالی که مثل آدمِ باصفاست، بوی فطرت ات را می‌دهد

چای کوهی...

 

جهت گیری آدم‌ها در مورد چای محک خوبی است که بفهمی چند چند است طرف!

یک عده هستند که اصلا چای را مضر می‌دانند و نمی خورند!

اینها همان‌هایی هستند که دوست دارند توی زندگی کله‌شان را بندازند پائین و بدون عشق زندگی کنند!

دلیل بعضی‌هاشان هم جالب است

یکی می‌گفت چای را هیچ حیوانی نمی‌خورد، یعنی مثلا تفاله یا خود چای را به هر حیوانی بدهی نمی خورد، پس چای سمی است!

این بابا خودش نفهمید که همین حرفش اثبات حرف من است که چای نماد عشق است!

اصلا جالب است بدانید که چای تنها گیاهی است که آفت ندارد! می گویند چون سمی است!

اما نمی‌فهمند! چای حقیقت است که آفت ندارد!

یک عده دیگر هستند که اصلا توی عمرشان چای نخورده اند، فقط نسکافه خورده اند!

این ها همان‌هایی هستند که تا به حال برای ارباب گریه نکرده‌اند!

یعنی اگر یکبار طعم چای(بخوان عشق) دم کشیده هیئتی را می‌چشیدند، دیگر دور و بر نسکافه و هر کوفت و زهرماری نمی‌رفتند!

بعضی ها هم هستند که قلبشان کم طاقت است.

چای کمرنگ می‌خورند! اینها همان‌هایی هستند که حقیقت را معترف‌اند اما تاب غلظت آن را ندارند. از دور دستی بر آتش می‌گیرند و دوری و دوستی!!!

اما آنها که عشق چای‌اند انگار عاشق‌ترند...به حقیقت بیشتر راه برده‌اند!

 

باز هم از روی چای می توان به ارزش مکان‌ها و زمان‌ها پی برد!

بی‌خود نیست که گفته‌اند شرف المکان بالمکین(ارزش هر جایی به فرد یا چیزی است که در آن قرار می‌گیرد!)

یعنی اگر خوب دقت کنی، از تناسب چای با آن مکان و زمان می توانی بفهمی آنجا یا آن لحظه چقدر ارزش دارد!

باز هم مثال می‌زنم!

بعضی جاها اصلا مظهر چای است! یعنی صفا و عشق آنجا هیچ راهی برای نشان دادن خود ندارد مگر اینکه از چای بزند بیرون!

خانه مادربزرگ ها...همیشه چای‌اش آماده است!

تازه هرچه مادربزرگت مهربان‌تر و لطیف‌تر باشد چای‌اش آماده تر است!

به یکی هم اکتفا نمی‌کند، 2-3 تا میبندد به خیکت تا باصفایت کند! ولو بترکی!

قبل از نماز اصلا چای یک طعم دیگر دارد... نمازی که قبل‌اش چای خورده باشی معنویت دیگری دارد! امتحان کن!

اصلا جایی خوانده بودم که یکی از علما بوده که در مسجد اش قبل از نماز چای می دادند و خودش هم بدون چای نماز نمی‌خوانده!

حتی در دستورات بعضی علما هم آمده که نیمه‌شب که برای نماز شب بلند می‌شوی بعد از وضو-شاید هم قبل اش!- زیر کتری را روشن کن و چای بخور... به هر حال معده آدم هم باید مسیر کمال را طی کند!

یا اصلا وقتی هوا سرد است! وقتی از سرما کله ات را می‌کنی توی یقه ات! دلت نمی خواهد اصلا حرف بزنی! حتی خود طبیعت هم انگار ساکت تر شده...اینجا چای است که یخ ات را می‌شکند و به حرف‌ات می‌آورد! چای است که دلت را از سرما زدگی نجات می‌دهد!

چرا راه دور بروم؟

توی همین قهوه خانه که من نشسته‌ام هر کسی از یک دردی آمده و اینجا نشسته

چقدر خوب گفت شاعر:

از درد و داغ دهر فقط در دلت بنال- این شرح را به شیشه قلیان نوشته‌اند

قلیان به ناله آمد و دودش به سر دوید- از بس که من دهان به دهانش گذاشتم

بی حکمت نیست! توی قهوه خانه آدم اصلا معنوی‌تر است!

قهوه‌خانه مردانه است! جای دردها را توی دود و آه حل کردن... جای دمیدن روزگار!

کاری ندارم که بعضی‌ها آبروی همه چیز را می‌برند. اصلا هر جمعی و هر کاری نخاله خاص خودش را دارد...

اما شک ندارم که اصل قهوه خانه و قلیان یک پشتوانه معنوی داشته!

حالا توی همین قهوه‌خانه حتما یک نفر مسئول گرداندن چای است...

تازه توی بعضی قهوه خانه ها-مثل اینجا- یکی در میان چای آلبالویی هم بهت می‌دهد که حالش را ببری...

 

بعضی کارها را حتما باید با چای انجام دهی!

مطمئنم شاعری که کنار بساط ‌اش یک کتری چای هندی دم کشیده باشد حتما موفق تر است از شاعری که کنارش مثلا قهوه باشد-چه برسد به این جدیدی‌ها که توی بغل یار شاعر می‌شوند!- شاعری که با چای شعر بگوید حتما آدم را پرواز می دهد!

یا مثلا صبح ات را باید با چای شروع کنی! اصلا روزی که با چای شروع نشود روز خوبی نیست آن روز!

یا فشارت که می‌افتد باید چای نبات بخوری تا سرپا شوی.

اصلا آنها که پای منقل می‌نشینند و سینه سوخته‌اند، وقتی روحشان دارد یک مرحله‌ای را طی می‌کند!! حتما باید چای بخورند!

آن هم پررنگ...

 

بعضی جاها اصلا چای نمی چسبد! یعنی حقیقت آنجا کم است!آنجا به کلاس چایی نمی‌خورد...

اینجور جاها اینقدر از نظر تکامل روحی ناقص است که چای راهی ندارد!

بعضی مثلا بالاشهری ها یا آنها که ادای روشن فکری دارند، چای نمی خورند! نسکافه را ترجیح می دهند...

یا با دوست دخترت که بیرون بروی نمی‌توانی ببری بهش چای بدهی!

یا توی عروسی که همه به فکر فخر فروشی و نشان دادن خودشون هستند چای جایی ندارد!

 

دم کشیدن چای خودش یک سیر تکامل است. آدم مثل چای است که باید دم بکشد. دم کشیدن خودش هدف است...

دم کشیدن یعنی با عشق امیرالمومنین زندگی کردن! اصلا عشق امیرالمومنین مثل مزرعه چای هندی است...آفت ندارد! تازه اگر بتوانی چند تا از پره آن را برای خودت خوب دم کنی، از همه چیز بی نیازی...

مثل راننده ها می توانی با  چای، مسیرهای تاریک شبانه را بروی و خواب آلوده نشوی!

 

چای ایرانی هم مثل اسلام ایرانی است!

نمی توانی باهاش ارتباط برقرار کنی! دم نمی کشد!

مردم سراغ چای هندی خواهند رفت... یا امیرالمومنین!

در هند حتما خبرهایی است!

(شاید بعدا برداشتم یک چیزی هم در مورد هند نوشتم! سبک شعر هندی بوی خون می‌دهد، بوی مردانگی، بوی امیرالمومنین...چای هندی هم که...هند برایم سوال است!)

 

گفتم چای برای من نماد معنویت و کمال است!

سرت را درد آوردم، اما راستش حرف اصلی‌ام را اینجا می‌زنم!

یک سری جاها هست که واقعا نشان می دهد این کمال طلبی چای را...

برای مثال مرد که کار می‌کند و عرق می‌ریزد و نان حلال در می‌آورد، بدجوری چای واجب است!

یعنی وقتی جوهر مردی‌اش را رو کرد و اصل‌اش را بروز داد، آن وقت تازه چای لازم می‌شود...

دهاتی های باصفا توی ضلّ آفتاب و عرق ریزان چای می خورند تا خستگی‌شان رفع شود!

یا همین خواستگاری!

توی خواستگاری دختر و پسر تمام فکر و ذکرشان آینده‌شان است و دارند به خودشان و شریک زندگی‌شان فکر می‌کنند!

دنبال شناخت هم مسیرشان هستند!

پس عروس می‌رود و چای می‌آورد!

 

باز هم دلیل می‌خواهی؟

پس آس ام را برایت رو می‌کنم!

چای هیئت!

اگر بعد روضه چای نخوری انگار یک جای کار ناقص است...

بعد روضه عجیب می‌چسبد، دو سه تا حبه قند و چای حسین(ع)...

گریه ات را کرده‌ای و و سینه‌ات را زده‌ای و دوباره با غزل آخر هیئت بارانی شده‌ای..

نگاه کن!دارند چای می‌آورند!

عرق کهنه شیراز مرا مست نکرد- چایی روضه ارباب زمین ‌گیرم کرد

محرم است و ایستگاه چای صلواتی اش! اصلا محرم را با ایستگاه صلواتی چای می‌شناسند!

 

ساده ول‌ات نمی‌کنم!عکس اول مطلب را ببین!

چای عراق را خورده‌ای؟

اربعین کربلا که بروی، مقرب که بشوی، چای پر رنگ آتیشی‌ات می دهند...

انصافا بعد چای عراقی دیگر چایی هیچ کجا بهت مزه نمی‌دهد!

غلیظ...تلخ...چای هندی که توی عراق دم کرده‌اند...

تلخیِ چای عراق و شهد شیرین حسین اربعین کرببلا لذت دیگر دارد...

 

حالا پاشو برو یک لیوان چای برای خودت دم کن و به حرف هام فکر کن... بگذار دلت قضاوت کند!


پ.ن1: پای قلیانم و خمار! مطالبی که نوشتم سندیت علمی ندارد...دلی است!

پ.ن2: قلیان بازی ها را تقدیم می‌کنم به اکبرآقا به خاطر خاطرات شان توی قاسم آباد5 که با قلیان و سیگارِ جوانی‌شان می‌خواستند دلمان را آب کنند!

پ.ن3: دلم قل قل قل می کند...اسم اتاق ام را گذاشته ام سوته دلان...چای اش همیشه به راه است انجا! وگرنه من کجا و قهوه خانه؟! کی باور می‌کند؟مردم چه می‌گویند؟!

۱۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۲ ، ۰۱:۵۴
امید
راستش همیشه به آن صحنه فکر می کنم.
اولین سلام ات را که تجسم می کنم چشمانم از اشک پر می شود.
چه آرزوها! اصلا همه اش تقصیر خودتان است که این قدر بلند پرواز شده ام...
آن لحظه که دست روی شانه ام بگذاری...
سلام کنیم...آی...
در صحرای محشر
یا نه، هنگام مرگ...
چه آرزوها!
ولی تو می آیی... تو محشری حسین جان(ع)
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۲ ، ۰۱:۵۰
امید
- در دوران غیبت صغری، خدمت صاحب الزمان(عج) رسیدند تا وجوهات شرعی را تقدیم حضرت کنند. حضرت به قسمتی از آن اموال دست نزدند و از آن دوری کردند...
علت پرسیده شد. فرمودند که این اموال شبهه ناک بوده است-و نه حرام- و نزدیک شدن به این اموال معصوم را آزار می دهد...
-- هنگام جان دادن رسول خدا(ص) حسن و حسین(ع) به آغوش ایشان آمده و خود را روی سینه پیامبر انداختند. در لحظه جان دادن باید تا جای ممکن، اطراف محتضر خلوت باشد. حتی لباس ساده نیز سنگینی زیادی ایجاد می کند، لذا خواستند حسنین را از سینه مبارک جدا کنند. اما پیامبر خدا فرمودند، از بوی این عزیزان، جان دادن من راحت تر است...
---فرمود: از جدم رسول خدا شنیدم که صورت قاتلم مانند پوزه خوک است...
آقا را به رو برگرداند
سخت جان دادنی بود. یک حرامی بر سینه پاک حسین(ع)...
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۲ ، ۰۱:۴۳
امید

در مسیر پیاده روی نجف تا کربلا، سراسر راه نخلستان است. رسم عراقی ها این است که در کنار موکِب هاشان- مهمانسرا- سینی های پر از خرمای نخلستان شان می گذارند برای پذیرایی...

دست می برم و یک تکه خرما بر می دارم که دهانم تلخ می شود.

یادم می آید که شنیدم بعد از عاشورا، آنها که برمی گشتند به سوی کوفه در مسیر با خرما پذیرایی می شدند.

بعید هم نیست از آنها... به نیت قربت تیغ کشیده بودند، لابد پذیرایی از قاتلین ثواب هم داشته...

و دهانم تلخ تر و چشمانم غرق می شود وقتی فکر می کنم کسی هم بوده که به خاطر یک مشت خرما آن چنان کرده باشد...

مثل همچو منی که بچه سال تر که بودم گاها به نیت غذای جلسه، هیئت می آمدم و برای آنکه بی عار نباشم گریه و سینه زنی هم می کردم..

آیا بوده کسی که نمی دانسته چه کار دارد می کند؟ به خاطر شلوغی و اینکه همه می رفته اند، رفته باشد؟

آیا بوده کسی که به خاطر خرما به بیابان طف آمده باشد و برای آنکه بی عار نباشد دست به شمشیر و نیزه و سنگ شده باشد؟

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۲ ، ۲۱:۳۱
امید

زن با مرد خیلی فرق دارد...

زن خیلی بی تاب تر از مرد است وقتی برای بچه شان اتفاقی بیفتد...

زن اگر ظلمی بهش بشود گوشه ای می نشیند و گریه و ناله می کند...

زن نهایتا نفرین می کند...

زن وسط میدان نمی رود و داد و بیداد نمی کند...

زن نگاه می کند و نفرین می کند....

آه که این خصوصیت زن چقدر سخت بود روز عاشورا

رباب(س) شاید فقط زیر لب می گفت الهی بشکنه دست حرمله و از درون می سوخت....همین

حرمله که از نزدیک رباب(س) رد می شد و لبخند می زد

رباب(س) فقط از درون می سوخت...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۲ ، ۱۴:۲۵
امید

40 روز مانده تا عاشورای حسین و من جامانده باز تصمیم می گیرم... اربعین دل

قدیم وقتی شرابی درست می کردند40روز آن را در خمره ای می گذاشتند تا ناخالصی هایش از بین برود...

سحرگه رهروی درسرزمینی             چنین گفت این معما با قرینی

که ای صوفی شراب آنگه شود صاف       که درشیشه بماند اربعینی

ولی نه دل من شراب است و نه بی مدد ارباب اتفاقی رخ می دهد...

و من باز تصمیم می گیرم که گناهانم را ترک کنم و برای محرم آماده شوم.

وای که این 40 روز چه روزهایی خواهد بود و چه خواهد کرد با ما روز 40 ام...روز اسارت...

و باز هم اربعین خواهم گرفت به مدد ارباب تا اربعین اش را در کربلا باشم ان شاء الله...

کتاب آه را باز می کنم(مقتل ارباب)

هلال ابن نافع گفت:

من ایستاده بودم با اصحابِ عمرِ سعد، که مردی فریاد زد " ایّها الامیر! مژده که اینک شمر حسین را می کشد..."

من میان دو صف آمدم و جان دادنِ او را دیدم: ....

تاب نمی آورم و کتاب را می بندم...

هنوز 40 روز مانده...

توی فایل های کامپیوتر دنبال فایلی می گردم، مانند تشنه ای دنبال آب...

کی می دونه شاید امسال برا ارباب بمیرم- کی می دونه شایدم تشنه و بی آب بمیرم

....

آه که اگر این باران رحمتت بر صورتم نبارد می میرم...


 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۲ ، ۱۳:۴۶
امید

یا زهرا

الان که می نویسم 36 روز مانده به محرم...

بچه هیئتی که باشی از الان چلّه زیارت عاشورا و صلوات می گیری که به محرم برسی و سوز و گداز بیشتر هم می خواهی...

راستی گفتم بچه هیئتی!

چه زود گذشت...داریم با حسین حسین پیر می شویم---دلخوش به این جوانی از دست داده ایم

با خودم که فکر می کنم میبینم خوش ترین لحظه های زندگی ام توی هیئت بوده

شروع آمد و شد من به خونه ارباب رو یادمه! نون حلال پدرم بود...

بچه سال بودم که پدرم منو می برد هیئت...پدرم هیئتی نبود و نیست! ولی وقتی محرم می شد می رفتیم جلسه ای و اونجا یادمه که گریه میکرد و منم به خاطر گریه بابام گریه می کردم!

حسین، نان حلال تمام باباهاست...

من بهترین لحظه های زندگی ام در این خونه بوده؛ آرامش بعد از روضه و گریه، رفقایی که تار موشان را به صدها نفر نخواهم داد، اصلا دیگه بخوام آبروی مادی نگاه کردن هم ببرم، بهترین و لذیذترین غذاهام رو توی هیئت خوردم! چه از چلوگوشت دهه آخر صفر با طعم روضه حاج اکبر لطیفیان، چه از عدسی و سوپی که جدیدا می خوریم!

اصلا اینجا یه چیز دیگه است! حتی اگه زمینی نگاه کنی...

بهترین سفرهای عمرم از طریق این خونه بوده! تو خواب هم نمی دیدم که با این وضع مالی ام 3 بار برم کربلا!

اربعین کرببلا لذت دیگر دارد---تلخی چای عراق و شهد شیرین حسین

به قول بزرگواری، ما فقط به پلو خورشت این دستگاه رسیده ایم!

واقعا برای اربابمان تا حالا یه فحش هم نشنیدیم و همه چی گرفتیم!

یعنی من اینقدر بی عرضه هستم که یک سنگ هم برای حسین(ع) نخورده ام، چون شاید اگر می خوردم می رفتم...

خیلی حسین زحمت ما را کشیده است...

-----

از وضعیت دنیا بوی خوشی میاد! فکر کنم دیگه کوفی های این زمانه دارند دامن پر از سنگ می کنند

یا اباعبدالله...کمک کن توی این وضعیت هم در خونه ات بمونم...

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۲ ، ۰۷:۰۵
امید